#انسانم_آرزوست_پارت_112


ناگهانی سکوت میکنم..وقتی اینجا چی؟حرفی برای گفتن ندارم!اون جشنواره حقیقتا برای من ارزشمنده!!از هر چیزی ارزشمند تر!از طریق اون جشنواره شاید بشه کمکی به این تیره روزان بدبخت کرد!!!

دکتر با بهره گیری از سکوت نابه جا و ناگهانیم میگه:

_وای مهتا!وای!نمیدونم چی باید بهت بگم!چطور نمیفهمی؟چطور متوجه نیستی!؟تو میخوای باقی عمرت رو مثل مادر بدبخت این سرباز اینجا بگذرونی؟

به مادر باروو فکر میکنم...زن بیچاره ای که دلش اینجا گیر کرد و دین و ایمانش را باخت...و با کشور و وطنش برای همیشه وداع گفت و زنانه برای حفظ جان پسر تیره پوستش جنگیدو رفت...پسر سیاه پوستی با دو دشت سرسبز وسیعِ جای گرفته در بالا ترین نقطه صورت دوست داشتنیش!!!

_میخوای بچه ات یه بدبختی بشه مثل این پسر!؟ هااان!؟این انتخاب توئه!؟عاقل باش مهتا!به پدرت فکر کن!اون تنهاست!فقط تورو داره!برات ارزوها داره!خوشبختیت رو میخواد!

بابام...بابای بیچاره ام...بابای تنهام...بابایی که همه چیزش رو فدای اسایش منو ماهان کرد...ماهان...ماهان لعنتی... پسری که همه چیزش را فدای اهداف خودخواهانه اش کرد...حتی منو بابا رو!!!اه میکشم...در این روز های تاول زده ی دردناک فقط گاهی یاد مادر دوست داشتنیم ارامشی هرچند کوتاه مدت ولی چاره ساز نصیبم میکنه...مادری که بی رحمانه با بی رحمی روزگار از ما گرفته شد....مادری که وقتی رفت همه ی ما تنها شدیم...با همه ی بودن های سه نفره مان...ولی باز هم تنها شدیم!چه فرقی داشت که ماهان ایتالیا بود و من افریقا؟چه فرقی داشت بابا ایران بود و تنها؟ وقتی قلب مادر نتپه همه ی ما چه دور و چه نزدیک تنهاییم...تنها تر از همیشه...مامان...کمکم کن...تنهام...بدجوری تنهام...اینجا گیر کردم...نه تنها قلب و روحم توی سالن قرنطینه ی کناری حبسه،بلکه جسم مشکوک به ابتلای بدبختم هم توی این سردخونه ی بی انتها گیر افتاده!!!کمکم کن مامان...کمکم کن!!!بغضی که به گلوم چنگ انداخته رو اینبار نه چون مادری که با لبخند کودکش را لوس میکند، بلکه همچون پدری سخت گیر و جدی که گاهی با اخم هایش به او میفهماند لوس بازی و گریه بس است فرو میخورم...و اینبار اشک نرسیده به پشت پلک های پر حرارتم خشک میشه....

بدون اینکه جوابی برای حرف های کاملا منطقی دکتر داشته باشم برای اینکه ادامه ی حرف هاش پتک نباشه بر سرم بی مقدمه و بدون هیچ جوابی بلند میشم و میرم سمت در... بلافاصله و بسرعت از اتاق خارج میشم....میدوم سمت اتاقم...تقریبا خودم رو پرت میکنم داخل...درو محکم میبندم و از داخل قفل میکنم...حرف هاش بدجوری منو برده تو فکر...انگار تازه چشم هام به روی حقایق باز شده...انگار تازه دارم همه چیز رو اونطوری که واقعا هست میبینم!!!

شروع میکنم به حرف زدن با خودم...مهتا!؟تو واقعا میخوای با زندگیت چیکار کنی!؟باروو..این پسر تنهاست...توی یه کمپ سربازه!اونم تو دور افتاده ترین نقطه ی دنیا!میخوای باهاش چیکار کنی؟صدایی در سرم سمجانه برای توجیه کردنم دست و پا میزنه:

_با خودم میبرمش ایران!!!اونجا از تمام بدبختی های این کشور راحت میشه!!!در کنار هم خوشحال زندگیمونو میکنیم!!!

میخندم...هه!!!با خودت ببریش ایران!؟چطوری؟دیدگاه ایرانی ها نسبت به این مرد چیه؟اونا تا بحال یه سیاه پوست افریقایی رو تو خیابون ندیده اند!!!براشون عجیبه!ممکنه اذیتش کنن!

_ولی من دوستش دارم....عاشقشم!!!چطور میتونم بهش پشت کنم...چطور میتونم خودمو ازش جدا کنم!!؟

اه مهتا....چرا همیشه دور از واقعیت ها سیر میکنی!اره!این حقیقت محضه!تو نژاد پرست نیستی!برای تو تضاد رنگ ها اهمیتی نداره!تو عاشق این مردی...

ولی بقیه ی ادم ها چی؟چشم هات رو باز کن!باروو تو جامعه ی نژاد پرستی مثل جامعه ی تو یه وصله ی خیلی ناجوره!ازار میبینه!حقش ضایع میشه!لا اقل اینجا بین همنوعانشه!

اصلا گیریم که اونجا بعد از یه مدت قبولش کردن...چطور میخواد زندگی کنه!؟پسری که تمام عمرش رو اسلحه دست گرفته و تو میدون جنگ بوده...پسری که هیچ الفبایی جز الفبای مرگ و زندگی بلد نیست...چطور میخواد زندگیش رو بگذرونه!؟با کدوم کار!؟با کدوم در امد!؟

اشک تو چشمام جمع میشه...قلبم فشرده میشه از تمام حقایقی که یکباره و یکجا بهش هجوم اوردن...با عجز رو به سقف اتاقم اشک میریزم....خدایا...چیکار کنم؟چیکار؟

romangram.com | @romangram_com