#انسانم_آرزوست_پارت_111
_تو مقصر نیستی مهتا!دست از این خودخوری بردار!!!
سرم رو بالا میگیرم و خیره میشم تو نگاه خسته و پیرش...دوباره زیر لب زمزمه میکنم:
_تقصیر منه!
اه میکشم و سعی میکنم با اخم کردن از دردی که توی پیشونیم پیچیده خلاص شم...بسه...دیگه بسه...
یاد باروو میفتم...بارووی بیچاره که بخاطر اشتباه من داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه... باروو داره از دستم میره...دکتر باید بدونه!
_دکتر؟باروو....باروو حالش خوب نیست...فکر میکنم وضعیتش وخیمه...
دکتر با شنیدن اسم باروو لحظه ای بدون هیچ حسی نگاهم میکنه...انگار داره توی نگاهم دنبال چیزی میگرده...کنکاش به پایان میرسه...اخم های پرپشت خاکستری رنگش رو میکشه توی هم...
_مهتا؟
نگران نگاهش میکنم...چیزی هست که من ازش بی خبرم؟لرزان جواب میدم:
_بله؟
مکث میکنه...دو دلیل میتونه داشته باشه...یا حرفی که میخواد بهم بزنه گفتنش سخته یا...یا انقدر طولانی و مهمه که داره برای تفهیم کردنش دنبال جمله سازی صحیحی میگرده....
_مهتا تو فکر کردی میخوای با بقیه ی زندگیت چیکار کنی؟اصلا وقتی با اون سرباز وقت میگذروندی یه ذره راجع به این فکرکردی که چطور میخوای باقیه عمرت رو با یه سرباز سیاه پوست بگذرونی!؟هان؟دختر تو نمیخوای برگردی به کشورت؟ یادت رفته برای چی اومدی اینجا؟نزدیک یکماه دیگه جشنواره است!!دیگه نمیخوای توش شرکت کنی؟
سکوت میکنم...سعی میکنم دور از تعصباتم به حرف های دکتر فکر کنم...بیشتر که فکر میکنم میبینم راست میگه... حق با دکتره...من اصلا حواسم به جشنواره نبود...هدف اصلیم رو به کل فراموش کرده بودم...
با بی قیدی و لجاجت تمام سری تکون میدم و میگم:
_برای من اون جشنواره پشیزی ارزش نداره وقتی اینجا...
romangram.com | @romangram_com