#انسانم_آرزوست_پارت_106
_ببینید جناب یوسفی!من باید دکتر رو ببینم!!!این خیلی برام مهمه که...
یوسفی با اخم های در هم میان حرفم میگه:
_چند بار بگم مهتا؟تو نباید بری به اون خراب شده!نباید!!!
درست رو به روش می ایستم.با نفرت خیره میشم تو چشماش...
_تو کسی نیستی که بخوای بمن امر و نهی کنی میفهمی؟؟؟به تو هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم!!!
_مهتا...
_آقای یوسفی!!!!من دختر خاله ات نیستم!!!دکتر کجاست؟
_بس کن!صداتو بیار پایین!داری نظر بخش های کناری رو هم به اینجا جلب میکنی!!!
_من با دکتر کار دارم!میفهمین؟فقط بگین اون کجاست؟
_بمن بگو بهش میگم...رفته آزمایشگاه!الان دستش بنده!
_ازمایشگاه کجاست؟
_خانوم زارعی مثل اینکه شما حرف تو کله ات نمیره؟رات نمیده!گفتم دستش...
صدامو بار دیگه و اینبار با وقاحت بیشتر بالا میبرم،دیگه برام مهم نیست...دیگه هیچی برام مهم نیست!فقط باروو مهمه...باروو واین بیماری ای که داره ذره ذره از پا درش میاره و برای کسی ذره ای اهمیت نداره!!!صدامو میندازم سرم و بهش میتوپم:
_اونش به خودم مربوطه که راهم میده یا نمیده!!توام دیگه دست از این دلقک بازیا بردار و بگو این ازمایشگاه کوفتی کدوم گوریه!؟
از صراحت یا بهتره بگم وقاحت کلامم حیرت زده و شرمنده میشم...خودم هم تعجب کرده ام...من...مهتا زارعی؟با مردی که نزدیک 10سال از خودم بزرگتره اینطور حرف میزنم!؟وای مهتا...چه به روزت اومده!؟
romangram.com | @romangram_com