#انسانم_آرزوست_پارت_105
_ببینید خانوم زارعی من...خوب...
منتظر نگاهش میکنم....
_گفتنش خوب برام خیلی سخته...مخصوصا تو این شرایط...در حال حاضر اوضاع کمپ خیلی ریخته بهم و خوب...خودتون میدونید دیگه...
حوصله ام از طفره رفتناش سر میره...حتی حدث هم نمیتونم بزنم که چی میخواد بگه...فقط سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکنم و حالت عجیب نگاهش معذبم میکنه....
_ببینید اقای یوسفی...من وقتی برای اینکه منتظر باشم تا شاید شما یادتون بیاد بامن چکار دارین ندارم!!!من برای موضوع مهمتری اومدم اینجا!
کمی مکث میکنم...چیزی نمیگه...فقط با همون حالت خاص عجیبش نگاهم میکنه...
_از دکتر خبر ندارید!؟باید در باره ی یه موضوع مهمی باهاش حتما صحبت کنم...اخه باروو...
یدفعه رنگ نگاهش از این رو به اون رو میشه...جلوی چشم هاشو خون میگیره...
_تو رفته بودی اونجا؟
پوزخند میزنم...
_پرسیدم تو رفته بودی اونجا!؟!!
_رفتم...ولی اجازه ی ورود داشتم!
حالا نوبت اونه که بهم پوزخند که نه،زهر خند بزنه:
_آفرین!!!دکتر وظیفه اشو خوب انجام داده!تورو با دستای خودش فرستاده وسط استخر تمساحا!!!هر چند خوب حقم داره!!!کسی نمیتونه از پس توی کله شق بر بیاد!!!
صدامو میبرم بالا و میگم:
romangram.com | @romangram_com