#انسانم_آرزوست_پارت_104


از نگاه کردن به چشم هام فرار میکنه...خجالتزده سرشو میندازه پایین...حتی تو این وضعیت هم نمیخواد منو با گفتن جمله ی من بیمار هستم ازار بده... انقدر که حتی دلیل خونریزی بینیش رو هم گرمای داخل اتاقک میدونه...

***

به در اتاق که میرسم اروم در میزنم....گوشم رو به در میچسبونم...هیچ صدایی از داخل اتاق به گوش نمیرسه...

آروم دستگیره ی در رو پایین میکشم...در روی پاشنه میچرخه....یوسفی دراز کشیده روی تخت و دستش روی پیشونیشه...پس دکتر کجاست؟باید حتما ببینمش!!!باید وضعیت باروو رو بهش گزارش کنم!!!

_بـــــه بـــــــــه!!!!مهتا خانوم....بیا تو عزیزم....

از جام میپرم و تو دلم با نفرت میگم:

_عزیزم و زهر مار!!!

_چرا انقدر اخمویی تو همیشه!؟هان؟!

فقط خودم رو به زور کنترل میکنم که در جوابش چیزی نگم!!!در رو کامل باز میکنم و میرم داخل....

_خوب کردی اومدی...بیا بشین اینجا...اتفاقا خودمم باهات حرف داشتم مهتا...خیلی وقته میخوام یه چیزیو بهت بگم ولی...نمیدونم...یعنی... چطوری بگم....

با دست به تخت روبه روی تخت خودش اشاره میکنه....پوزخند میزنم:

_میشه بپرسم از کی تاحالا انقدر باهم خودمونی شدیم که شما منو به اسم کوچیکم صدا میزنید اقای یوسفی!؟

به وضوح میبینم که وا میره...با دهن نیمه باز خیره میشه بهم...میدونم که انتظارشو اصلا نداشته!!!

_من...من...

_شما چی!؟

romangram.com | @romangram_com