#انسانم_آرزوست_پارت_103
پوز خند میزنم...تلخ مثل قهوه... درد ناک مثل کبودی های بعد از کتک خوردن!
_چیه؟زشت شدم؟
نگاهش سوزناک میشه...سرش رو به طرفین تکون میده....دردمند لبخند میزنه...لبخندی که اشک های حبس شده در نگاه یشمی رنگش رو بیشتر به معرض نمایش میذاره!!!بارووی من لبخند میزنه...لبخندی به خشونت جنگ...به تلخی زهر!
_نه!
دوباره و اینبار تلخ تر از بار قبل میخندم:
_دلت برام تنگ شده؟
هق هق امونم رو میبره و اخر جمله ام با صدای گریه ام تداخل پیدا میکنه....سرم رو روی شیشه تکیه میدم و قبل از اینکه جواب سوال قبلیمو بگیرم میگم:
_باروو کاش منم ابتلا میشدم!!!
اخم میکنه...نا توان تر از اونیه که بخواد حرص بخوره...فقط اخم میکنه...صدای خش دارش به سختی شنیده میشه...
_دیگه این حرفو نزن مهتا!فهمیدی؟دیگه این حرفو نزن!!!
تب داره...صورتش سرخ سرخه...عرق از سر و روش میچکه...نفس نفس میزنه...صدای خس خس ریه ی بیمارشو از پشت تلفن میشنوم....
با دیدن خونی که از بینیش سرازیر شده وحشت زده میچسبم به شیشه...مشتمو میکوبم به شیشه...مثل مرغ سرکنده شده ام...ناتوان...پریشون...داغون!!! با عجز اسمش رو صدا میزنم...
_باروو!!!!
دستش میره سمت بینیش...انگشت های خونیشو ازم پنهون میکنه...
_چیزی نیست...اینجا خیلی گرمه...احتمالا بخاطر اونه...
romangram.com | @romangram_com