#انسانم_آرزوست_پارت_102


اخم میکنم و بی اعتنا به سرزنش هایش به طرف دکتر میرم...خسته ام...فرسوده ام....داغونم!!!دیگه ظرفیت شنیدن سرزنش های همیشگی یوسفی رو ندارم!!!

یوسفی با دیدن بی اعتناییم کلافه اه میکشه و بلافاصله اتاق رو ترک میکنه...سرم رو بالا میگیرم و به دکتر خیره میشم...نشسته لبه ی تخت فلزی و دست هاش رو توی موهای جو گندمی پرپشتش فرو برده....حال و روز دکتر از هیچکدوم ما بهتر که نیست بلکه از همه ی ما وخیم تره...از همه ی ما داغون تر و شکسته تره...میتونم ببینم که کمرش زیر بار سنگین اینهمه مسئولیت و عذاب وجدان خورد و خمیر شده....

_دکتر...؟

تکانی به خودش میده و سرش رو به سختی بالا میگیره....اخم روی ابروهاش ماسیده....

_من...من یه خواهشی دارم...

منتظر نگاهم میکنه...

***

پلک هامو محکم روی هم فشار میدم...چند قطره اشک سرازیر میشه روی گونه هام...توی چشماش خیره میشم... چشمایی که برق اشکی که توش جمع شده از پشت شیشه ی قطور به سختی دیده میشه! نمیتونم....طاقت دیدن این حال و روزشو ندارم.... طاقت غصه خوردنشو ندارم...طاقت شکستنش رو ندارم....سرفه میکنه....چند قطره خون میپاشه روی لباسش... گریه ام شدت میگیره...با صدای بلند هق هق میکنم...

_گریه نکن....همه چی درست میشه...گریه نکن!!!

_هنوز هیچ خبری نیست...هنوز حتی کوچکترین پیشرفتی هم گزارش نشده!!!

_نگران نباش درست میشه...بهت قول میدم...تو فقط گریه نکن!

یکی از دستامو میذارم روی شیشه...با اونیکی دستم چنگ میزنم به قلبم...دیگه نمیتونم!!!

_مهتا....

بدون هیچ عکس العملی همچنان نگاهش میکنم...

_تو چرا اینشکلی شدی!؟

romangram.com | @romangram_com