#انسانم_آرزوست_پارت_100


دکتر درو باز میکنه...میرم داخل...پشت سرم میاد داخل و در رو میبنده...راهروی طویل پر از درهای فلزی رعب اوریه که معلوم نیست به روی چه چیز هایی باز میشن...

دکتر که گویی ذهنم رو خوانده همونطور که به جلو قدم بر میداره نجوا میکنه:

_این در ها هرکدوم به یک بخش باز میشن...هر بخش شامل 6تا اتاق هست که توی هر اتاق 4نفر قرنطینه میشن...ولی خوشبختانه تعداد مشکوک به ابتلاهای ما خیلی خیلی کمتر از تعداد مبتلا هاست....برای همین اکثر این بخش ها خالی از سکنه است....البته فعلا!!!

نفس حبس شده ام رو بیرون میدم...نا خودآگاه از نفس کشیدن داخل چنین هوای بسته ای احساس بیماری میکنم!!!اینجا اگر کسی احتمال بیمار شدنش 0 هم باشه با تمام این تلقین ها و هوای بسته و خفه ی اینجا 100درصد مبتلا میشه...

اه میکشم و غممگین تر از قبل دنبال دکتر میرم...

_میبرمت به بخشی که اکثرا خانم ها توش باشن...

_دکتر!!!

مکث میکنه...می ایسته و برمیگرده سمتم...

_من ترجیح میدم فعلا تنها باشم!!!

دکتر چند ثانیه موشکافانه نگاهم میکنه و بعد سری تکون میده...در یکی از بخش ها رو برام باز میکنه....میرم داخل...حتی شبیه بیمارستان هم نیست...شبیه یه مسافر خونه ی کهنه و قدیمی و البته جن زده است!!!

_اگر چیزی نیاز داشتی من توی اخرین بخشم...اخر همین راهرو در سمت چپ!

سری تکون میدم و دکترمنو با خودم تنها میذاره...اه عمیقی میکشم و به صدای برخورد پاشنه ی پوتین هام با کف سرامیکی اتاق گوش میسپرم...

اتاق ها تقریبا میتونم بگم خالین...فقط مثل سلولک های توی زندان چهار تخت فلزی در چهار گوشه ی اتاق دهن کجی میکنن....

اتاق ها هیچ پنجره یا نور گیری ندارن و فقط با دستگاه تهویه ی کوچیکی که در کنار در ورودی و بالای چهارچوب نصب شده تخلیه ی هوا میشن!!!

بدون هیچ احساس عجیبی میرم سمت یکی از تخت ها...عجیبه...دیگه حتی درگیر بیماری عجیب وسواس همیشگی ام هم نیستم....هرچند ملحفه ها از تمیزی برق میزنن که این در چنین مکانی تنها میتونه یک سر منشا داشته باشه و اون هم مقید بودن دکتر به تمام قوانینه!

romangram.com | @romangram_com