#الهه_شرقی_پارت_8

كيميا لحظه اي به او كه حرفش را نيمه كاره گذاشته بود، خيره ماند. فارسي را با لهجه انگليسي و به طرز شيريني صحبت مي كرد، ولي از اينكه با به كار بردن كلمه ي شما، خود را از ديگران جدا ساخته بود خنده اش گرفت و زير لب نجوا كرد: (( روشن فكر اروپا رفته... شما!))

بعد آهسته روي صندلي نشست، ولي هنوز كاملاً جا به جا نشده بود كه هلهله ورود عروس و داماد در گوشش پيچيد. با بي ميلي از جا برخاست و به در باغ نگاه كرد. عروس و داماد شانه به شانه هم وارد شدند و كيميا از همان فاصله تشخيص داد كه عروس خانم لااقل پانزده سال از داماد مسن تر است. او پيراهن سفيد ساده و كوتاهي بر تن داشت به گونه اي كه اگر تور روي موهايش را بر مي داشت مسلماً هيچ شباهتي به يك عروس نداشت. ولي صورتش را با آرايش غليظي پوشانده بود كه كيميا فكر مي كرد باز هم براي پوشاندن چين و چروكهاي صورت عروس خانم چهل و چند ساله كافي نبود و با هر خنده ي عروس خانم، هزاران چين و چروك چون چاله هاي عميق از هر گوشه ي صورتش سر بر مي آوردند و لبهايش با آن رژ لب سرخ آتشين به پهناي تمام صورتش باز مي شد. (( واقعاً سليقه ي عمو نادر، نادر بود!))

وقتي عروس و داماد مقابل ميز آنها قرار گرفتند، عمو نادر پيش از همه دست كيميا را گرفت، او را به سوي خود كشيد و رو به همسرش گفت:

- اينم كيميا، برادر زاده ي بسيار عزيز من... كيميا جان همسرم ايزابل.

عروس خانم يكي از همان لبخند هاي خوفناكش را نثار كيميا كرد و با لهجه بسيار وحشتناكي گفت:

- خوشوقتم عزيزم.

كيميا با تكان سر لز آنها تشكر كرد و برايشان آرزوي خوشبختي نمود. بعد در حاليكه به صحبت هاي او با بقيه گوش مي كرد، به نظرش رسيد بر عكس آنچه پيش از اين عمو گفته بود، زبان فارسي ايزابل نه تنها خوب نبود، بلكه افتضاح هم بود. بيچاره زبان فارسي!


romangram.com | @romangram_com