#الهه_شرقی_پارت_7

- ايشونم همون آقايي هستن كه داشتم تعريفشون رو مي كردم... رابين، خواهر زاده ي زن عمو.

كيميا با تعجب نگاهي به صليب طلايي رنگي كه با زنجيري پهن و كوتاه به گردن رابين متصل شده بود، انداخت و گفت:

- رابين...؟ آهان همون رابيت هود معروف، منتهي بدون كلاه و تيركمون. نه؟

صداي خنده جمع به هوا برخاست؛ رابين هم با بي خيالي جالبي با صداي بلند شروع به خنده كرد. بعد دستش را پيش آورد، كيميا نگاهي به چشمان درخشان و صورت ظريف و بچه گانه رابين انداخت و در حاليكه حود را عقب مي كشيد، گفت:

- معذرت مب خوام.

رابين باز با همان حالت بي تفاوت لبخند مليحي زد و گفت:

- نه... من معذرت مي خوام. فراموش كرده بودم كه شما...


romangram.com | @romangram_com