#الهه_شرقی_پارت_6
- تنها قوم و خويش عروس خانم كه در جشن شركت فرمودن.
كيميا خنده اش گرفت، اما با بي تفاوتي شانه بالا انداخت و سؤال ديگري نكرد و همراه فتانه به سوي ميزي كه او اشاره مي كرد، حركت كرد. از آن فاصله خشايار و اشكان پسر عمه هايش، الهام و امير عموزاده هايش و دو نفر ديگر را كه پشت به او نشسته بودند، ديد. موهاي زيتوني و بلند يكي از آنها كه با حالتي خوش فرم پشت گردنش را پوشانده بود، توجه كيميا را به خود جلب كرد و حدس زد او بايد غريبه اي باشد كه فتانه از او حرف مي زد. با اين حال تا رسيدن به سر ميز حرفي نزد.
وقتي نزديك ميز رسيدند همه از جا برخاستند حتي غريبه ي مو بلند. كيميا با تك تك آنها احوالپرسي كرد. وقتي به خشايار رسيد، او نگاه دلجويانه اش را به چشمان كيميا دوخت و گفت:
- بابت اون موضوع واقعاً متأسفم. هيچ كدوم از ما باور نمي كرديم كه...
كيميا بلافاصله حرف خشايار را قطع كرد و گفت:
- آره مي دونم... از لطفت ممنونم.
خشايار حرف ديگري نزد و كيميا نگاهش را به غريبه دوخت. او جواني بود با قدي كمي بلندتر از حد معمول و اندامي ورزيده، چشماني يكدست آبي تيره داشت و نگاهش پر از شيطنت هاي كودكانه بود كه با سنش كه شايد 27، 28 ساله مي نمود، سنخيتي نداشت. در همان حال، فتانه رو به كيميا كرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com