#الهه_شرقی_پارت_5
بعد دوباره حلوي آينه نشست و در آن مادرش را ديد كه با عصبانيت با پدر نجوا مي كرد. پدر سرش را پائين انداخته بود و حرفي نمي زد. وقتي حرف هاي مادر تمام شد، هر دو آهسته از اتاق خارج شدند. كيميا باز به تصوير خود در آينه نگاه كرد و پوزخندي زد و گفت: (( گل بود به سبزه نيز آراسته شد. فقط اين گريه لعنتي رو، اين صورت مات و رنگ پريده كم داشت تا همه فكر كنن روحم رو احضار كردن.))
بعد با بي ميلي كيف لوازم آرايشش را روي ميز خالي نمود و سعي كرد با وسايل آرايش، رنگ و جلاي تازه اي به چهره بدهد. وقتي كارش تمام شد، دوباره نگاه خريدارانه اي به صورتش كرد و لبخندي از سر رضايت زد و در حال برخاستن زمزمه كرد: (( خدا بيامرزه پدر اوني كه رنگ و روغن رو اختراع كرد.))
و بعد از اتاق خارج شد. روي اولين پله كه ايستاد، آرزو كرد كه اين جشن كذايي هرچه زودتر خاتمه يابد. بعد به ناچار پله ها را طي كرد و به سمت حياط بزرگ خانه مادر بزرگ به راه افتاد. حق با مادر بود. بچه ها حسابي سر و صدا راه انداخته بودند و اين به نظر كيميا خيلي بي معني و مسخره مي آمد. وقتي به جمع نزديك شد، اولين كسي كه به استقبالش آمد مادر بود و بعد از او عمه، زن عمو ها و ديگر اعضاي فاميل كه با نگاههاي موشكافانه حلاجي اش مي كردند.
كيميا از نگاههايشان احساس تنفر مي كرد. گويا آنها منتظر بودند بعد از متاركه، ظاهرش هم تغيير كرده باشد. شايد روي سرش دنبال شاخ و كنار پاهايش دنبال يك دم بلند و به حاي كفشهايش منتظر سٌم بودند. از اين تصور، لبخند تمسخر آميزي لبانش را از هم گشود و در حالي كه سعي مي كرد خود را كاملاً بي تفاوت نشان دهد، همراه دختر عموهايش و به اصرار آنها به سوي ميز جوانها رفت. در همان حال فتانه دختر عمويش با همان شيطنت هميشگي كنار گوشش زمزمه كرد:
- كيميا! با من بيا تا يه چيز جالب بهت نشون بدم.
كيميا با تعجب به چشمان او كه از شسطنت برق مي زد نگاه كرد و گفت:
- يه چيز جالب؟! مثلاً چي؟
romangram.com | @romangram_com