#الهه_شرقی_پارت_4
- به حون خودت... به جون خودش من چيزي نگفتم اَختر. نمي دونم چرا يه دفه عصباني شد.
اختر چشم غره اي به شوهرش رفت و به سوي كيميا دويد و در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد دلسوزانه گفت:
- چيه مادر؟ چرا گريه مي كني؟ مثلاً اومدي عروسي ها. اين طوري فرياد مي كشي، صدات ميره پايين.
كيميا گوشه چشمانش را با دستمال خشك كرد و پاسخي نداد. مادر نگاه پر رنج و نگرانش را به او دوخت و دوباره گفت:
- زود باش مادر جون آماده شو.الان عروس رو ميارن... بيا پائين ببين چه خبره. جوونا دارن خودشون رو خفه مي كنن. فقط تو تك و تنها نشستي اين بالا و غصه مي خوري... همه سراغت رو مي گيرن.
كيميا بغضش را به زحمت فرو داد و بريده بريده گفت:
- ميدونم... ميدونم... الان ميام.
romangram.com | @romangram_com