#الهه_شرقی_پارت_3
- مگه دروغ مي گم؟
- هر حرف راستي رو بايد هوار كشيد؟ حالا بحث رو كنار بذار و زودتر حاظر شو. بعد از اين همه گوشه نشيني حالام كه بالاخره از لاكت بيرون اومدي نمي خوام مردم فكر كنن...
كيميا با عصبانيت حرف پدر را قطع كرد و گفت:
- نه... اصلاً... منم نمي خوام... البته كه نمي خوام مردم بگن از وقتي شوهرش ولش كرده رفته سراغ يه دختر بلوند آمريكايي، داره دق مي كنه... نمي خوام فكر كنن از وقتي شوهرم هر جا نشسته علني گفته از اولم منو نمي خواسته و به زور پدرش با من ازدواج كرده، منزوي شدم... مي فهمي پدر؟ من خوب مي دونم كه شما آبرو داريد و نمي خوايد تو جنگي كه با پدر اردلان به راه انداختيد بازنده باشيد. شما مي خوايد من بزنم،برقصم و هوار بكشم، خوشحالم كه زندگيم بر باد رفت، خوشحالم و از شادي تو پوست خودم نمي گنجم كه كلمه مبارك (( مطلقه)) كنار اسمم نشسته و تو اين جامعه لعنتي هكه جا جاي منه. شادم از اين كه تو اين چند ماه حتي جرأت نكردم با پسر باغبون خونه مون سلام عليك كنم... چرا دست از سرم بر نميدارين؟ از جون من چي مي خواين؟ يعني چي مونده كه بخواين؟ يه روزي روي من معامله كردين و مجبور شدم با پسري ازدواج كنم كه هيچ علاقه اي بهش نداشتم و فرداش گفتين معاملات شما دو تا پول پرست به هم خورده و زندگي ما هم بايد به هم بخوره تا تقاص كار شما رو پس بديم... حالا ديگه چي ميگين پدر عزيزم؟ چرا نمي زارين با درد خودم بسوزم و بسازم و بميرم؟
درست زماني كه آخرين فرياد كيميا در اتاق پيچيد، يك بار ديگر در باز شد و زني سراسيمه خود را داخل اتاق انداخت و بلافاصله گفت:
- باز آشوب به پا كردي؟ حدا ازت نگذره. چرا دست از سر اين بچه بر نمي داري؟
پدر دستپاچه پاسخ داد:
romangram.com | @romangram_com