#الهه_شرقی_پارت_2

دختر جوان پوزخندي زد و بي حوصله پاسخ داد:

-تا چند دقيقه ديگه كارم تموم ميشه. شما برو من خودم ميام.

-زود باش دختر... نمي شد امروز يه كم زوئتر كلاس رو تعطيل مي كردي؟

دختر جوان با حالتي عصبي از جا حست، مقابل پدر ايستاد و با خشم گفت:

-نه نمي تونستم زودتر بيام. حالا چي شده؟ آسمون به زمين رسيده و ما خبر نداريم؟ اصلاً چرا بايد عجله كنم؟ اين دوتا معلوم نيست چند ساله دارن با هم زندگي مي كنن، جالا راه افتادن اومدن اينجا واسه ما جشن عروسي را انداختن كه ما رو مسخره كنن يا خودشون رو؟

پدر لحظه اي به سياهي عميق چشمان دخترش كه برق خشم،گيرايي عجيبي به آنها بخشيده بود، نگريست و با آنكه مي دانست حق با اوست، قيافه اي حق به جانب به خود گرفت و پاسخ داد:

- تو حق نداري راخع به عموت اين طوري حرف بزني كيميا.


romangram.com | @romangram_com