#الهه_شرقی_پارت_64

توكلي باز لبخند زد و گفت:

- ميفهمم عزيزم. حالا بيا بريم بالا.

و كيميا بي هيچ حرف ديگري پشت سر آقاي توكلي به راه افتاد. خوشبختانه آپارتمان آقاي توكلي در طبقه دوم قرار داشت و آنها ناچار نبودند بيش از اين پله هاي باريك ساختمان را طي كنند. آقاي توكلي وقتي در را باز كرد، با صداي بلند گفت:

- خانم ما اومديم. مهمون عزيز ما تشريف آوردند.

خانم آقاي توكلي كه زني حدوداً چهل و پنج شش ساله به نظر مي آمد، بلافاصله به استقبال آن دو آمد و با لبخندي گرم و صميمي، كيميا را در آغوش كشيد و گفت:

- خوش اومدي دخترم. اينجا خونه خودته. بيا بشين، حتماً خيلي خسته اي.

كيميا تشكري كرد و خود را روي مبلي كه خانم توكلي به آن اشاره مي كرد، رها كرد. خانم توكلي رو به روي كيميا نشست و به او چشم دوخت. زني ساده اما مرتب بود و در نگاهش همر مادري موج مي زد. درست مثل نگاه مادر كيميا. آقاي توكلي كه در سكوت كيميا را ديد، نزديك آمد و گفت:


romangram.com | @romangram_com