#الهه_شرقی_پارت_62
بعد در باز شد. كيميا چند لحظه اي به پله هاي باريك مقابلش و بعد به چمدانهاي همراهش نگاه كرد و با تأسف سر تكان داد، اما هنوز اولين چمدان را از زمين برنداشته بود كه سر و كله ي آقاي توكلي پيدا شد. كيميا چند لحظه اي به او نگاه كرد و بي اختيار به ياد پدر افتاد. صورت گرد و موهاي سفيد و لبخند مهربان آقاي توكلي او را شبيه پدر مي كرد، ولي وقتي به كيميا نزديك شد از آن شدت شباهت به ميزان قابل توجهي كاسته شد. آقاي توكلي چشماني ريز و روشن داشت، صورتي تازه اصلاح شده و ريشهاي پروفسوري جوگندمي. كيميا با حالتي قدر شناسانه به او نگاه كرد و گفت:
- خيلي زحمت كشيديد. مي اومدم خدمتتون.
توكلي خنده اي كرد و گفت:
- حدس مي زدم با و بنه همراهت باشه. چرا زودتر خبر نكردي بيام فرودگاه؟
- آخه اونجوري ديگه خيلي شرمنده مي شدم. همين كه مزاحمتون شدم كافيه.
- اختيار داري عزيزم. اين حرفا چيه؟ خيلي خوشحالمون كردي.
آقاي توكلي نگاهي به بار و بنه ي كيميا انداخت و بعد يكي از ساكها را روي شانه انداخت و دو چمدان بزرگتر را به دست گرفت و پرسيد:
romangram.com | @romangram_com