#الهه_شرقی_پارت_60

كيميا تشكر كرد و مداركش را پس گرفت و به سرعت به سوي قسمت جلوي سالن رفت و منتظر تحويل چمدانهايش از قسمت بار ايستاد. تا نوبت به چمدانهاي او رسيد، شايد حدود يك ساعتي طول كشيد. آنها را تحويل گرفت با كمك باربري از فرودگاه

خارج شد و به سوي تاكسي هاي مخصوص فرودگاه رفت. راننده اولين تاكسي با ديدن او جلو آمد. ساك دستي و يكي از چمدانهايش را گرفت و به سوي اتومبيل بنزي كه تابلوي تاكسي روي سقف آن خودنمايي مي كرد، به راه افتاد.

خيلي سريع چمدانها را داخل صندوق عقب جا داد و وقتي برگشت مققصد كيميا را پرسيد، كيميا در حالي كه تمام سعي اش را به كار مي برد تا كلمات را با لهجه درست ادا كند، كاغذ مچاله شده در دستش را باز كرد و به آن نگاهي كرد و آدرس را براي راننده بازگو كرد. راننده سري تكان داد و گفت:

- بله مادموزل.

و بعد به راه افتاد. كيميا كاملاً به طرف پنجره برگشت و به تماشاي بيرون مشغول شد. راننده تقريباً با سرعت مي راند و كيميا با تعجب به خيابانهاي يك شكل و ساختمان هاي شبيه هم نگاه مي كرد و تصور مي كرد راننده در يك مسير دور خود چرخيده است، ولي بالاخره ماشين متوقف شد و راننده به خياباني اشاره كرد و گفت:

- اين همون خيابونه.

كيميا به فرانسه دست و پا شكسته، شماره ي ساختمان را گفت. و از افتضاحي لهجه اش تعجب كرد. راننده خيلي زود ساختمان مورد نظر را پيدا كرد و با انگشت به آن اشاره كرد. كيميا تشكر كنان با سرعت پياده شد. راننده چمدانها را مقابل او روي زمين گذاشت و پرسيد:


romangram.com | @romangram_com