#الهه_شرقی_پارت_59



فصل دوم:



توقف هواپيما كه كامل شد، كمربندش را باز كرد. حدود پنج ساعت پرواز، خسته و كلافه اش كرده بود. كيف دستي اش را برداشت و وقتي از جا برخاست، از پنجره نگاهي به فرودگاه بزرگ اورلي انداخت و بي اختيار ياد آخرين لحظات در فرودگاه مهر آباد افتاد و چشمانش از اشك لبريز شدند. وقتي مقابل در خروجي رسيد، كريدور متحركي را ديد كه به دهانه ي خروجي هواپيما وصل گرديده بود. آهسته قدم به داخل كريدوري نهاد كه انتهاي آن به محل بازرسي فرودگاه مي رسيد. برگه پذيرش و پاسپورتش را در دست گرفت. فرمي را هم كه در هواپيما گرفته بود و پر كرده بود ضميمه آنها كرد و به سوي قسمت كنترل گذرنامه به راه افتاد. نوبتش كه رسيد، افسر گمرك كه مرد جواني با صورت اصلاح كرده و لباسي مرتب بود، به رويش لبخند زد و گفت:

- Bonsoir (شب بخير)

كيميا با ترديد به مرد نگاه كرد. اين آغاز سفر بود و اين بار زبان و لهجه فرانسوي به نظرش هيچ دلچسب نيامد. با بي حوصلگي و حركت سر، پاسخ مأمور را داد و مداركش را به دست او سپرد. مأمور گمرك نگاهي به كبمبا و نگاهي به گذرنامه كرد و چند لحظه اي را هم صرف بررسي بقيه مدارك كرد و در حالي حالي كه به كيميا لبخند مي زد، مداركش را مهر كرد. وقتي آنها را تحويل مي داد گفت:

- Soyezle bienvena ( خوش آمديد)


romangram.com | @romangram_com