#الهه_شرقی_پارت_58
- نترس انعام نمي خوام.
و تا محل تخويل چمدانها همراهش رفت. بقيه مراحل كار در سكوت انجام شد. وقتي خشايار به طرف بقيه برگشت، كيميا به سوي او روي برگرداند و برايش دست تكان داد و بعد از راهروي شيشهاي خارج شد و داخل ماشين حمل مسافرين گرديد و براي آنكه كسي اشكهايش را نبيند، پلكهايش را محكم بست و زماني كه چشم باز كرد جلوي پلكان هواپيما بود. ناگهان بشدت احساس دلتنگي كرد. تمام اشتياقش براي سفر در يك لحظه از بين رفت و احساس پشيماني كرد. اصلاً او چرا بايد مي رفت؟ دلش مي خواست دوان دوان به سوي خانواده اش بازگردد. باز با ترديد به پلكان هواپيما نگاه كرد. صداي مردي كه پشت سرش ايستاده بود رشته ي افكارش را از هم گسيخت:
- بفرماييد خانم.
كيميا شتاب زده نگاهي به صورت تازه اصلاح شده و گوشتي مرد انداخت و گفت:
- معذرت مي خوام. الان.
و بعد به ناچار و با بي ميلي پله هاي هواپيما را طي كرد. وقتي روي صندليش جا گرفت، سرش را به پشتي تكيه داد، چشمانش را بست و اجازه داد قطرات اشك از زير پلك بسته اش سرازير شوند.
romangram.com | @romangram_com