#الهه_شرقی_پارت_55

در همين لحظه بلند گوي سالن انتظار شماره پرواز كيميا را اعلام و از مسافرين درخواست كرد براي انجام تشريفات گمركي به سالن مخصوص مراجعه كنند. در يك لحظه نگاه او با نگاه مادر درهم آميخت و رنگ از چهره هر دو پريد. حالتي خاص به دل كيميا چنگ انداخت و نگاهش را موجي از التهاب پر كرد. با حالتي وحشت زده به صورت تك تك افراد فاميل نگاه كرد و با تمام وجود سعي كرد حالتي عادي به خود بگيرد. صداي بلندگو گويا فرمان سكوت به جمع شلوغ آنها داده بود. تنها نگاهها بود كه با هم در آميخته و سخن مي گفت. بالاخره خشايار سكوت را شكست و گفت:

- چيه همه ساكت شديد؟ مگه داره كجا مي ره؟ مي ره سوربن. دور نيست كه، همين بغله. چشم بهم بزني بر ميگرده. شماها ديگه زيادي داريد شلوغش مي كنيدها.

كمال دستي به پشت كيميا زد و گفت:

- راست مي گه اين كه غصه نداره.

كيميا لبخندي زد و بغضش را به زحمت فرو داد. الهام نگاهي به او كرد و گفت:

- خوش به حالت! كاش من جاي تو بودم... بابا، از عمو كمال ياد بگير.

عمو بهرام نگاهي با تحسين به كيميا كرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com