#الهه_شرقی_پارت_54
- پس هيچي. من كار ديگه اي ندارم. از صبح تا شب برم شانزه ليزه براي شما خريد كنم. بابا شما هم بي زحمت هر چي دم دستت هست بفروش فرانك كن بفرست اونور. من مي خوام سوغاتي بخرم.
همه با صداي بلند خنديدند و پدر گفت:
- الهام جان شما چيزي نمي خواي؟
االهام لبخند پر كرشمه اي زد و گفت:
- براي اميد عطر دلن، براي من آلن دلن.
باز صداي خنده ي جمع برخاست. كيميا لبخندي زد و پاسخ داد:
- نه بابا. مثل اينكه توقعات داره مي ره بالا. تا نفر بعدي رئيس جمهور فرانسه رو تقاضا نكرده، من برم.
romangram.com | @romangram_com