#الهه_شرقی_پارت_51
كيميا همان طور كه مي خنديد بريده بريده پاسخ داد:
- من غلط بكنم شما رو مسخره كنم.
پدر ماشين را خاموش كرد و به طرف كيميا برگشت و براي لحظه اي به چشمان او خيره شد. كيميا سرش را پايين انداخت و بدون مكث در ماشين را باز كرد و خارج شد و كنار ماشين منتظر خروج مادر و پدرش ايستاد. در همان لحظه پسر عمه هايش از مقابل آنها رد شدند. اشكان چند بار بوق ممتد زد و خشايار سرش را از پنجره بيرون آورد و با صداي بلند گفت:
- زنده باد شاهزاده خانم كيميا!
كيميا لبخندي زد و دست تكان داد. اشكان با يك ماشين فاصله از پدر متوقف كرد. بعد از آن عمو و احسان خان، شوهرِ خاله ستاره ماشينهاي خود را پارك كردند و چند لحظه بعد حلقه فاميل وجود مضطرب كيميا را چون نگيني دربر گرفت. خشايار و اشكان چمدانهايش را از روي زمين مي كشيدند و اميد كيف دستي و ساكش را حمل مي كرد. فتانه دسته گلي در دست در كنارش قدم بر مي داشت و هر بار به او نگاه مي كردف چشمانش پر از اشك مي شد. و كيميا را به خنده مي انداخت. هيچ وقت فكر نمي كرد كه فتانه تا اين حد به او علاقه داشته باشد.
وقتي وارد سالن انتظار شدند، ديگر زمان چنداني تا ساعت پرواز كيميا باقي نمانده بود و همه آخرين صحبتهاي خود را با عجله و اشتياق به گوشش ميخواندند.
- ببين كيميا! براي من فقط عطرهاي بدون الكل بيار.
romangram.com | @romangram_com