#الهه_شرقی_پارت_44

و بعد دستش را دور گردن دختر انداخت و او را به سوي خود كشيد و به سينه فشرد و در حالي كه سعي مي كرد بغضش را پنهان سازد در گوش او زمزمه كرد:

- خيلي زود همه چيز برات عادي مي شه. گذشتههاي تلخ رو فراموش مي كني. تا چشم رو هم بزاري درست تموم شده و برگشتي ايران.

و بعد چانه ي كيميا را بالا كشيد و در حالي كه با نوك انگشت پوستش را نوازش مي داد گفت:

- تو كه بر مي گردي، مگه نه؟

كيميا چشمان اشك آلودش را به مادر دوخت، چند بار پياپي سرش را تكان داد و گفت:

- معلومه كه بر مي گردم.

پدر از داخل آينه نگاهي به مادر و دختر كرد و در حالي كه سعي مي كرد لحني عادي به صدايش بدهد گفت:


romangram.com | @romangram_com