#الهه_شرقی_پارت_43

- كار از محكم كاري عيب نمي كنه.

و در همان حال انديشيد، اين بدترين زماني است كه ممكن است دختري خوانواده اش را ترك كند. از متاركه ي پر جنجال او و شوهرش فقط چند ماه ميگذشت و مادر احساس مي كرد دختر جوانش هنوز به پرستاري روحي و جسمي نياز دارد. با اين حال بي هيچ اعتراضي صبورانه خود را به دست بيرحم تقدير سپرده بود...

***

تا آنجا كه به ياد داشت واژه ي مسافر هميشه در ذهنش بازتاب غريبي ايجاد مي كرد، ولي اكنون كه به خودش اطلاق مي شد، معناي تازه تري مي يافت. او اكنون مسافر راهي ناشناخته بود و سفر برايش معنايي جز گريز نداشت، گرچه نمي دانست از چه كسي يا چه چيزي مي گريزد، ولي خوب ميدانست كه توان گريز از خود را ندارد. چشمانش با برق ستارگان آسمان پر ستاره ي آن شب پيوند خورده بود و نگاهش لحظه اي از آن جدا نمي شد. در وجودش غوغايي برپا بود. غوغايي كه ظاهر رنگ پريده و مضطربش را از آسمان گرفت و به چهره ساكت و غمگين مادر دوخت. لبخند تلخي زد و گفت:

- چرا ساكتين؟ نصيحتاتونته كشيده؟ درگه سفارشي، چيزي ندارين؟

مادر با تمام وجود سعي كرد لبخند بزند و بعد آهسته گفت:

- چرا مادر يه دريا حرف دارم، فقط نمي دونم چه جوري بايد بگم.


romangram.com | @romangram_com