#الهه_شرقی_پارت_34
چشمان كيميا براي لحظه اي سياهي رفت. بالاخره از آنچه مي ترسيد به سرش آمد و اين جمله ي شوم را شنيد. چقدر شكيبايي كرده بود كه اين جمله را نشنود، ولي حالا... لرزش محسوسي لبهايش را به حركت در آورد و نگاهش رنگي از غم به خود گرفت. تمام خشمش را در صدايش جمع كرد و بر سر برادرش فرياد كشيد:
- لطفاً خفه شو! لازم نكرده براي من تصميم بگيري. مردي به جنسيت نيست، به غيرته كه تو نداري.
صداي كاوه از آن سوي خط بلند شد:
- چرا عصباني مي شي خواهر؟ من... من كه منظوري نداشتم. براي خودت مي گم. فردا مردم برات هزار جور حرف در ميارن. ميگن آزاد شد رفت پي عياشي...
كيميا با عصبانيت سخن كاوه راقطع كرد و فرياد كشيد:
- گفتم خفه شو.
و بعد گوشي را محكم روي دستگاه كوبيد. سعي كرد بغضش را مهار كند. خودش را روي ميز تلفن رها كرد و چشمانش را به روي هم فشرد. در همان حال صداي باز شدن در را شنيد، اما حوصله باز كردن چشمهايش را نداشت. از صداي پاها، ورود مادرش را تشخيص داد، ولي باز هم بيصدا به همان حال باقي ماند. صداي گامهاي مادر لحظه به لحظه نزديكتر مي شد و بالاخره دستهاي نوازشگر او را روي موهايش احساس كرد. چشمهاي پر از اشكش را لحظه اي از هم گشود، و نگاهش را به مادر دوخت و آهسته زمزمه كرد:
romangram.com | @romangram_com