#الهه_شرقی_پارت_11

- اگه فرصت بدن چشم.

كيميا باز به خنده افتاد و در همان حال نگاهش به نگاه رابين كه بچه ها دسته جمعي سرش ريخته بودند و دستش مي انداختند، تلاقي كرد. او واقعاً بيشتر به پسر بچه ها شباهت داشت تا مردان. نگاهش ساده و بي آلايش بود و خنده هايش از ته دل و كودكانه و با شيطنت خاصي از پس همه بچه ها بر مي آمد. كيميا با آن كه از او خوشش آمده بود،ولي هر بار كه او دوشيزه خانم صدايش مي كرد، دلش مي خواست با مشت به فرقش بكوبد. ضمن آن كه بايد اعتراف مي كرد زبان فارسي او واقعاً بهتر از خاله اش بود.

آرنج فتانه را كه روي پهلوي خود حس كرد، سرش را به طرف او خم كرد. فتانه آهسته گفت:

- بيا يه خورده از اين اطلاعات بگيريم.

- حالا كه ديگه كار از كار گذشته، اطلاعات به چه دردي مي خوره؟

- باشه از هيچي كه بهتره، بذار سر از كار اين عمو نادر در بياريم.

كيميا لبخندي زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com