#احساس_من_پارت_97
از روی صندلیم بلند شدم و به طرف در رفتم قبل از اینکه از اتاق بیرون برم، برگشتم به طرف نیما :
- مطمئنی واست زحمت نمی شه ؟
- کارای شما واسه ما زحمت نیست ، رحمته !
در جواب محبتاش لبخند زدم دوباره رومو برگردوندم وخواستم از در خارج شم که دوباره دلم راضی نشد و برگشتم سمتش .
نیما: چی شد دوباره ؟
- نیما تو این چند سال تو خیلی واسه من زحمت کشیدی ،من واقعا نمی دونم کِی می تونم زحمتاتو جبران کنم !
- جنابعالی خراب کاری نکن و آتو دست آرسان نده جبران کردن پیشکش، حالا هم برو دیگه .
- باشه ،خداحافظ .
از دفتر بیرون اومدم نگاهم به خانم ضیایی افتاد . طبق معلوم سرش شلوغ بود داشت با این و اون سروکله می زد . دوباره بی سر صدا از کارخونه بیرون اومدم و سوار لند کروز دایی شدم راه افتادم . توی ماشین دوباره فکرم درگیر گذشته شد .
***
به هزار بدبختی آرسانو راضی کردم زودتر برگردیم شیراز . تحملش برام سخت شده بود . محبتاش برای اینکه منو به طرف خودش جذب کنه نتیجه عکس می داد. توی قلب من واقعا جایی برای آرسان نبود با اینکه تنفرم نسبت آرتین فقط تلقینی بود اما از آرسان قلبا متنفر بودم و خودمم نمی فهمیدم چرا . وقتی برگشتیم شیراز بر خلاف اجبار و خواهش های آرسان برگشتم خونمون . همه از اینکه من و آرسان قراره چه تصمیمی بگیریم گیج بودن اما من خوب می دونستم باید چیکار کنم باید هرجور شده بود از آرسان جدا می شدم . جدایی از آرسانو تنها راه نجاتم می دیدم . دایی می خواست رسما از آنا خواستگاری کنه اما منتظر بود ببینه من و آرسان قراره چیکار کنیم. دایی تو یکی از بیمارستان های شیراز مشغول کار شده بود و قصد بازگشت به اصفهانو نداشت . بهرام هم کلافه تر از همیشه بود کم و بیش فهمیده بودم با نامزدش سارا که تو تهران زندگی می کرد مشکل داره . هیچ وقت رابطه بهرام با نامزدشو درک نکردم . خودش شیراز بود ،نامزدش تهران . رابطشون فقط تلفنی بود حتی از بابا شنیدم وقتی فرانسه هم بودن بهرام فقط تلفنی جویای حال نامزدش می شده. منم سارا رو فقط یکبار اونم تو مراسم خواستگاری دیده بودم . یه جورایی زندگی هممون تو هاله ای از ابهام بود. بابا مشکل دانشگاه رفتنمو حل کرده بود و مثل همیشه این درس خوندن بود که فقط باعث تغییر روحیه ام می شد. آرسان هر روز به یه بهانه ای می اومد پیشم . هر چقدر سعی می کردم کم دایی می اد دنبالم دلخور شد ولی قبول کرد من هم با خیال راحت بعد از اتمام کلاسام رفتم تو کافی شاپ کنار دانشگاه . مثل همیشه کافی شاپ شلوغ بود یه میز خالی انتخاب کردم و نشستم . همه چه دختر چه پسر با دوستاشون اومده بودن اونجا فقط من اونجا تنها بودم . همیشه همینطوری بودم تنها و بدون هیچ دوست و رفیق . قهوه و کیک سفارش دادم و با حسرت به بقیه نگاه کردم . نمی دونم چقدر گذشت که صدایی از پشت سرم شنیدم:
- اجازه هست آهو خانم.
جرات برگشتن به عقب رو نداشتم . تن صداش هنوز هم مثل قبل بود . صدایی آشنا که برای اولین بار قلبمو تسخیر کرده بود. همون کسی که فکر می کردم همون قدر که دوستش دارم دوستم داره . همون کسی که به راحتی از من گذشت . وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم میز رو دور زد و اومد و مقابلم به صندلی اشاره کرد .
آرتین: اجازه هست ؟
وقتی دید عکس العملی انجام نمیدم صندلی رو عقب کشید و نشست. چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه سکوت رو شکست.
- دلم برات تنگ شده بود . خوبی ؟
دوباره همه چیز مثل فیلم از جلوم گذشت . صدای آرسان توی سرم پیچید ( فکر کردی واسه چی بهت نزدیک نمی شد چون ازت خوشش نمی اومد ....آرتین به تو به چشم سکو پرتاب نگاه می کرد)
کیفمو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم تا خواستم قدمی بردارم دستمو گرفت :
romangram.com | @romangram_com