#احساس_من_پارت_90


- می خوام بهش نامزدیشو تبریک بگم، از نظر تو اشکالی داره ؟

- آخه....

- دیگه آخه و اگر و اما نداریم . من سه سوته حاضر می شم تو هم برو حاضر شو .

قبل از اینکه بتونم مخالفتی کنم دایی پرید تو اتاق. منم رفتم تو اتاقمو حاضر شدم . با خودم گفتم اول و آخرش که چی، بالاخره باید با هم رو برو بشن یا نه؟

دایی به قول خودش سه سوته حاضر شد. تا رفتیم پایین هزار بار مُردم و زنده شدم . آنا پایین به مزدا3 سفیدش تکیه داده بود و سرش تو موبایلش بود. دایی پشت سر من می اومد.

- سلام

سرشو بلند کرد با دیدن رسول خنده روی لبش جمع شد . رسول اومد و کنار من ایستاد هردو بهم خیره شدن . بعد از چند لحظه رسول نگاشو از آنا گرفت :

- با ماشین من میریم .

- اخه آنا ماشین آورده دایی.

- بعد که برگشتیم ایشون می تونن ماشینشونو بردارن. این همه راه از اصفهان تا اینجا با لند کروزم نیومدم که بذارم اینجا خاک بخوره .

آنا سرشو پایین انداخته بود :

- نه مرسی من مزاحمتون نمیشم.

رسول: بالاخره ما که داریم میریم شما رو هم می بریم .

رسول به طرف ماشینش رفت . آنا با عصبانیت اومد پیشم:

- اینو دیگه واسه چی آوردی با خودت؟

- من چه می دونم بابا خودش گیر داد گفت می خوام بیام .

- من نمیام .


romangram.com | @romangram_com