#احساس_من_پارت_85

چمدونا رو بردیم داخل . دایی وقتی اومد داخل نگاهی از روی تحسین به خونه انداخت :

- باریکلا از کی تاحالا انقدر خوش سلیقه شدی ؟ دکور اینجا کارخودته؟

- آره کار خودمه ولی با کمک آنا .

اسم آنا ناخواسته از دهنم در رفته بود .رسول با شنیدن اسم آنا قیافش حسابی تو هم رفت ،سعی کردم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم:

- راستی نگفتی آدرس اینجا رو از کجا آوردی ؟

بگی نگی هنوز قیافش تو هم بود :

- یه جوری پیدا کردم دیگه !

- خب دایی می خوای تو برو تو اون اتاق (با دست به اتاق کنار آشپزخونه اشاره کردم) لباساتو عوض کن بیا . منم برم یه چایی چیزی واست درست کنم .

- باشه...راستی لباس بیرون تنته می خوای بری جایی؟

- نه از کارخونه برگشتم.

- تا این وقت شب تو کارخونه چیکار می کردی ؟

- چند ساعتی هست اومدم منتهی وقت نشد لباسامو عوض کنم یه خورده فکرم مشغوله.

- اتفاقی افتاده؟

-نه...یعنی آره ...حالا برو لباساتو عوض کن برات تعریف می کنم .

دایی یا چمدوناش داخل اتاق رفت ،منم رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه و گذاشتم آب جوش بیاد بعد از چند دقیقه دایی اومد توی آشپزخونه و روی صندلی نشست .

- خب تعریف کن ببینم شراکت با آرسان چطوره؟

با کمی مکث گفتم: افتضاح ،خیلی افتضاح .

اومدم و رو بروی دایی نشستم .

romangram.com | @romangram_com