#احساس_من_پارت_83

مش صفر ملوک خانمو برد داخل اتاقشون گوشه ی ویلا . تا وقتی که برن داخل اتاق من و آرسان با نگاهمون بدرقشون کردیم بعد هم رفتیم داخل روی مبل نشستم . آرسان هم رو بروم نشست باید یه جوری از یه جایی شروع می کردم دنبال یه جمله مناسب بودم که راحتم کرد:

- چیزی می خوای بگی؟

ناخود آگاه باعصبانیت گفتم: نمی خوای این بازی مضحکی رو که راه انداختی تموم کنی ؟

- چی شده دوباره چرا انقدر ناراحتی ؟

- من خسته شدم .

- دوباره از چی؟

از جام بلند شدم . داد زدم:

- از تو ، از این زندگی، از خودم ،از همه چی . چرا دست از سر من بر نمی داری لعنتی؟!

اونم از جاش بلند شد و روبروم ایستاد:

- دست از سرت برنمیدارم چون زنمی، چون دوستت دارم. می فهمی، دوست دارم . بهت که گفتم تو هم باید منو دوست داشته باشی می فهمی (فریاد زد )می فهمی ؟!

بغضم ترکید :

- دِ آخه لعنتی دوست داشتن که اجباری نیست . چرا نمی فهمی دوستت ندارم .بابا باید به کی بگم از هرچی عشقه تو دنیا متنفرم ،می فهمی متنفر. چرا نمیذاری به حال خودم بمیرم؟!

به آرومی جلو اومد و بغلم کرد اختیار اشکام از دستم در رفته بود. آرسان سعی می کرد منو آروم کنه ولی من با خشم به سینش مشت می زدم. نمی دونم چقدر گذشت که منو از خودش جدا کرد و نشوندم روی مبل . خودش هم رفت تو آشپزخونه و با یه لیوان شربت برگشت کنارم نشست و شربتو داد دستم . چند قلپ خوردم کمی آروم تر شده بودم .

- ببین هرچی بگی قبول می کنم ولی طلاق نه ؟ نمیذارم ازم جدا شی فقط در یه صورت می تونی ازم جدا شی می دونی اون چیه؟

با استفهام بهش نگاه کردم .

- درصورتی که من بمیرم اون وقت راحت ازم جدا میشی.

رومو برگردوندم :

- تو قول دادی قول دادی طلاقم بدی.

romangram.com | @romangram_com