#احساس_من_پارت_78


از روی صندلی بلند شدم ،دستمو گرفت :

- بشین صبحونتو بخور بعدا برو .

- نمی خوام دستمو ول کن .

از روی صندلیش بلند شد و بدون اینکه دستمو ول کنه اومد سمتم و نشوندم روی صندلی.

- تو چرا فقط زبون زور و اجبار سرت می شه ؟!

لقمه ای رو که از قبل گرفته بود از روی میز برداشت و به طرفم گرفت :

- بگیر بخور

- مگه زبون حالیت نمی شه می گم نمی خوام!

لقمه جلوی دهنم گرفت .

- دهنتو باز کن

- گفتم که نمی خوا....

لقمه رو به زور تو دهنم گذاشت . زیادی بزرگ بود لپام باد شدن. آرسان خنده اش گرفته بود به زور لقمه رو قورت دادم .

-مرض ، چرا میخندی ؟

- تو کی می خوای بزرگ شی بابا ،دیگه نزدیک 20 سالته هنوز باید به زور بهت غذا بدن ؟خیلی خوب حالا خودت عین بچه ادم صبحونتو می خوری یا دوباره به زور متوسل بشم.

- لازم نکرده خودم می خورم.

- خیلی خوب پس من دیگه برم.

از کنارم بلند شد


romangram.com | @romangram_com