#احساس_من_پارت_76


- تا من نخوام نمی تونی!

- نترس می تونم .

- نمی تونی.

- آره تو راست می گی ،نمی تونم برو کنار می خوام رد بشم .می خوام برم بخوابم خیلی خستم.

- اره راست می گی منم خسته ام با هم میریم می خوابیم.

- من با تو هیج جا نمیام.

- چرا اگه من بخوام میای .

مچ دستمو گرفت و منو به طرف داخل خونه کشید. تقلا می کردم تا دستمو از توی دستش بیرون بکشم ولی نمی تونستم . قدرتش خیلی بیشتر از من بود . منو برد داخل اتاق و پرتم کرد روی تخت . تا به خودم بیام دیدم افتاده روم .

- از امشب به بعد باید سعی کنی منو دوست داشته باشی.

فریاد زدم:

- ازت متنفرم می فهمی متنفر...

فریادم تو گلو خفه شد . هرچی دست و پا زدم و تقلا کردم نتونستم جلوشو بگیرم و بالاخره تسلیم شدم .

نزدیک های ظهر از خواب بلند شدم. اصلا موقعیت خودمو به یاد نداشتم سرمو به چپ و راست چرخوندم . نگام به لباس هام که گوشه ای از اتاق روی صندلی قرار داشت افتاد. کم کم همه چیز رو به خاطر آوردم ...آرسان...من... لب دریا...ابراز عشقش ...از روی تخت بلند شدم، سرم گیج می رفت . لباسامو به سختی پوشیدم باید عصبانی می بودم ولی نبودم . آرسان فوق العاده مهربون و با احساس بود. اما دیشب من به هیچ کدوم از ابراز احساساتش جواب ندادم . نمی دونم چرا نمی تونستم به خودم بقبولونم منم کم کم دارم بهش علاقمند می شدم. از پله ها پایین اومدم . بوی چایی و نون داغ بدجوری اشتهامو تحریک می کرد. رفتم داخل آشپزخونه نگاهش به من افتاد با مهربونی و لبخند گفت:

-سلام عزیزم ....صبحت به خیر.

یه احساسس بهم می گفت نزنم تو ذوقش و مثل خودش مهربون جوابشو بدم اما یه حس دیگه بهم می گفت بهش کم محلی کنم و حالشو بگیرم .

با بی تفاوتی گفتم:

-علیک سلام ظهر شما هم به خیر


romangram.com | @romangram_com