#احساس_من_پارت_73
از روی تخت بلند شدم .
آرسان : قرارمون که یادت نرفته ؟
- نه یادم نرفته ولی بذار برای یه وقت دیگه الان اصلا آمادگیشو ندارم ، خواهش می کنم .
- ولی من حسابی آمادگی دارم پس مشکلی نیست .
به سمتم اومد خواستم با دستام مانعش بشم ولی نتونستم محکم بغلم کرد .
- تو رو خدا دست از سرم بردار.
- تو از چی میترسی آخه یعنی من انقدر وحشتناکم ؟!
- بذار برای یه وقت دیگه .
- نمیشه دوباره از زیرش در میری ،ما باهم قرار گذاشتیم .
دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد . دوباره استرس همه وجودمو گرفت هر لحظه دعا می کردم این کابوس زودتر تموم بشه . نمی دونم چرا اما داشت گریه ام می گرفت قبل از اینکه لبای آرسان روی لبام قرار بگیره صدای فریاد اومد بازهم صدای مش صفر باعث شد نجات پیدا کنم .
- آقا کمک ملوک ملوک داره از دستم میره .
ارسان با نارضایتی منو ول کرد و از اتاق بیرون رفت دستمو روی قلبم گذاشتم و نفسی از روی آسودگی کشیدم .
از اتاق بیرون اومدم و رفتم پایین چراغ ها روشن شده بود. آرسان و مش صفر بالای سر ملوک خانم نشسته بودن . آرسان با دیدن من سراسیمه بلند شد .
ارسان: حالش خوب نیست باید سریع برسونمیش بیمارستان. منو و مش صفر می بریمش تو برو بالا بخواب . مش صفر بلندش کن تا بریم .
-می خوای منم بیام؟
- فکر نکنم لازم باشه تو برو استحرات کن .
آرسان و مش صفر از ویلا بیرون رفتن . منم که حسابی خواب از سرم پریده بود برای اولین بار وارد محوطه خارجی ویلا شدم و رفتم کنار دریا به موج های بلند دریا خیره شدم. چند ساعتی گذشت و من همچنان روبروی دریا نشسته بودم و به کلاف سردرگم زندگیم فکر می کردم . صدای پایی رو از پشت سرم شنیدم، رومو که برگردوندم آرسانو دیدم. نور ماه توی صورتش افتاده بود چهره اش خسته به نظر می اومد. برای اولین بار با دقت اجزای صورتشو تجزیه و تحلیل کردم . پیشونی بلند، بینی قلمی ، چشم های به شدت مشکی و موهای پرپشت که اغلب نامرتب به نظر می اومد. هنوز هم نمی تونستم نسبتی رو که با این پسر داشتم درک کنم . با صداش از فکر بیرون اومدم:
- تو چرا اینجایی ؟ چرا نخوابیدی؟
romangram.com | @romangram_com