#احساس_من_پارت_70


بهرام: یعنی چی خیلی دیره تو چرا اینطوری شده ببینم نکنه آرسان تهدیدت کرده ،اره؟ داره اذیتت می کنه ؟ چرا حرف نمی زنی ؟بگو بذار کمکت کنم.

از روی صندلیم بلند شدم.

-همون یه بار که کمکم کردی واسه تمام زندگیم بسه . دیگه لازم نیست خودتو به زحمت بندازی .

دایی :ای بابا چرا مسئله به این کوچیکی رو انقدر بزرگ می کنید .بابا یه مسافرت کوچیک که دیگه انقدر بحث و جدل نداره ؟

- چی چیو دایی یه مسافرت کوچیک ، معلوم نیست این پسره چه خوابی واسه ما دیده اصلا از کجا معلوم قصد اخاذی نداشته باشه ؟

بابا : بس کن بهرام ، یه بار بهت گفتم تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکن. دخترم تو هم برو تو اتاقت استراحت کن فردا خسته نباشی .

شب به خیری گفتم و برگشتم تو اتاقم . باید از فردا تا یک ماه دیگه خودمو برای یه زندگی جدید آماده می کردم . نگرانی همه وجودمو گرفته بود . برای اولین بار از آرسان ترسیده بودم تا صبح نخوابیدم و فقط روی تخت غلت زدم. صبح با بی حوصلگی چند تا تیکه لباس برداشتم و ریختم توی چمدون . ساعت یک ربع به شش بود از اتاق بیرون اومدم . همه خواب بودن رفتم تو حیاط منتظر شدم تا آرسان بیاد چند دقیقه ای نگذشته بود که سروکله دایی پیدا شد .

دایی: سلام تو هنوز نرفتی ؟

- سلام نه ريالهنوز نیومده. تو واسه چی از خواب بیدار شدی ؟

دایی : راستش اومدم قبل از اینکه بری یه چیزی ازت بگیرم .

- چی؟

- میشه لطفا شماره آنا خانمو بهم بدی؟

با تعجب گفتم: جانم!؟شماره کیو می خوای؟

سرشو پایین انداخت:

- آنا خانم.

- اون وقت واسه چی؟

- تو چیکار به این کارها داری شماره رو بده !


romangram.com | @romangram_com