#احساس_من_پارت_7

- نمی شه از بهرام کمک بگیری ؟

-نمی شه اون خودش این روزا تو فرانسه به اندازه کافی با زنش درگیری داره .

- والا ... من نمی دونم این زندگی خودته خودت باید دربارش تصمیم بگیری. ولی سعی کن منطقی باشی. آتیش عشق آرسان الان جاشو به یه کوه سرد و یخ نفرت داده . من دیگه بایدبرم . منو باش اومدم باهم بریم بیرون شام بخوریم . پاک اشتهای منم کور کردی ، خداحافظ .

با رفتن آنا سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم.

***

- ای بابا پس کی هواپیماشون می شینه؟ من موندم بابا چرا انقدر زود مارو کشوند اینجا . بابا هنوز ننه و باباشون نیومدن ، اون وقت ما مثل خوشحال ها اینجا نشستیم . نه به اون موقع که برای استقبال از عمویینا آخرین نفر اومدیم ، نه به حالا که برای استقبال از دوتا غریبه انقدر زود اومدیم !

بهرام همونطوری که با موبایلش ور می رفت شانه ای بالا انداخت .

بهرام: من چه می دونم ،چرا سر من غر میزنی؟

-خسته شدم دوساعته این جا سرکاریم .

(انقدر غر نزن عزیزم )

بابا بود چند تا آبمیوه تو دستاش بود و داشت به من و بهرام نزدیک می شد .

-بابا خسته شدم .

بابا :بیا اینو بخور یکم سرحال شی.

بهرام: ما هم که بوقیم اینجا نشستیم. خوش به حال بعضی ها نازشون چه خریدار داره!

- حالا نمی خواد از حسودی بترکی مگه نمی بینی بابا واسه تو هم خریده .

بهرام با خوشحالی سرشو از توی گوشیش بلند کرد و وقتی آبمیوه ها رو دید رو به بابا گفت:

- زنده باد مرد بزرگ .

بابا کنارمون نشست و مشغول خوردن آبمیوه شدیم .

romangram.com | @romangram_com