#احساس_من_پارت_65

دایی :نمی دونم می گفت اسمش...

در باز شد چهرۀ همیشه خندون انا رو دیدیم تا منو دید جیغ کشید پرید تو بغلم.

آنا :وای عزیزم خوبی ؟ نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود .

- تو اینجا چیکار می کنی دختر خوب؟

ار بغلم بیرون اومد:

- اومدم زن داداش آرسانمو ببینم ، بد کردم؟

- خیلی خوش اومدی.

با صدای سرفه دایی هردومون رومونو به طرفش برگردوندیم . دست آنا رو گرفتم نزدیک دایی رفتم و بهم معرفیشون کردم. آنا با خوشحالی دستشو به طرف دایی دراز کرد .

آنا : خوشبختم

دایی با عصبانیت سری تکون داد :

- پناه برخدا

بعد هم از پیشمون رفت .

آنا : وا این داییت چرا اینجوری کرد؟

- ولش کن بابا یه خورده خود درگیری داره. خب تعریف کن ببینم نبات خانم چطوره ؟ بابا خوبن؟

- آره هردوشون خوبن ، دوست داشتن بیان ببیننت ولی خب هم یه خورده ازت خجالت می کشن هم یه خورده به خاطر ماجرای ارسان ازت دلخورن .

روی مبل نشستیم

- آرسان با بابات آشتی کرد ؟

- ظاهرا آره ولی اصلا خونه نمیاد کارخونه هم که به امون خدا ول شده .

romangram.com | @romangram_com