#احساس_من_پارت_60


آب دهنمو قورت دادم:

- سلام

- زنگ زدم بگم فردا می خوام ببینمت . می خوام درباره یه سری چیز ها باهات حرف بزنم ، میای؟

- آره میام .

-فردا ساعت 9 جلوی پارک خونه من منتظرتم .

بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. گوشی رو روی میز کنار تختم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم . انقدر به حرفایی که آرسان قرار بود بهم بزنه فکر کردم تا خوابم برد.

ساعت 8 صبح بدون اینکه به کسی بگم از خونه بیرون اومدم و تاکسی گرفتم . ترافیک سنگینی توی شهر بود . یک ساعت و نیم توی راه بودم و ساعت نه و نیم رسیدم بهش زنگ زدم تا ببینم کجای پارک وایستاده . چند بوق خورد گوشی رو برنداشت با خودم گفتم حتما خواسته سرکارم بذاره داشتم گوشی رو قطع می کردم که صداشو از پشت سرم شنیدم.

- دنبال من می گشتی؟

با شنیدن صداش دست و پامو گم کرد ،نفس عمیقی کشیدم دستامو مشت کردم تا مانع از لرزششون بشم به عقب برگشتم . با دیدن آرسان توی یه ست ورزشی سفید با موهای بهم ریخته چیزی تو دلم فرو ریخت . بهش خیره شدم نمی تونستم حرفی بزنم احساس عجیبی داشتم دیگه از اون نفرت همیشگی خبری نبود .

- پسندیدی؟

با گیجی سرمو تکون دادم :

- چی رو ؟

خندید :

- هیچی بی خیال ، بیا بریم فکر کنم بهتره قدم بزنیم توی راه با هم صحبت کنیم، موافقی؟

- باشه.

آرسان شروع به قدم زدن کرد .من هم درکنارش راه افتادم .

آرسان: نمی خوای چیزی بگی؟


romangram.com | @romangram_com