#احساس_من_پارت_59
بابا :دخترم ما اشتباه کردیم تو درست می گی. ما تورو تو بد وضعیتی رها کردیم ولی الان وقت گلگی نیست . بذار بریم شیراز بعد هر چی خواستی گلگی کن.
به چشمای بابا نگاه کردم مثل همیشه در مقابل خواست بابا کوتاه اومدم . درست بود در حقم بد کرده بود ولی بالاخره پدرم بود و دوستش داشتم . رفتم توی اتاق لباسامو جمع کردم . تلفنی با نیما خداحافظی کردم و همراه بابا و دایی و بهرام رفتم فرودگاه ، هنوز چند دقیقه ای تا پرواز مونده بود بابا و دایی با هم به گوشه ای رفتن و مشغول صحبت کردن شدن . بهرام در کنارم نشسته بود خودشو بهم نزدیک کرد .
بهرام: دلخوری؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: نباشم؟
بهرام : غزال ما تو بد شرایطی بودیم به خدا انگار مغزمون از کار افتاده بود. من نمی خواستم باور کنم که خواهرم اون چیزی که فکر می کردم نیست ولی نمی تونستم . باور کن اگه تو هم تو شرایط ما بودی همین کار رو می کردی.
- هم زندگی منو خراب کردید، هم زندگی اون بدبخت آرسانو .
بهرام: خیلی اذیتت کرد نه
- نه به اندازه شما !
- حالا نمی خوای با من آشتی کنی ؟
-نه ...
- خوب اگه بگم غلط کردم.
- یک سال از زندگیمو خراب کردی اون وقت می خوای با گفتن یه غلط کردم همه چیز رو حل کنی ؟!
- هر کاری بگی می کنم فقط باهام آشتی کن تحمل سردی هاتو ندارم آبجی کوچولو .
از روی صندلی بلند شدم :
- بهرام من هیچوقت تورو نمی بخشم . از بابا همون لحظه که بغلم کرد گذشتم ولی از تو نمی تونم، می فهمی نمی تونم ازت بگذرم .
بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی سوار هواپیما شدیم و برگشتیم شیراز . دایی بلافاصله از فرودگاه رفت بهشت زهرا ، ما هم رفتیم خونه از دیدن دوباره اتاقم احساس آرامش کردم . هیچ وقت نمی کردم یه روز انقدر دلتنگ اتاقم بشم اون شب بابا از آرسان گفت . از اینکه اگه چند دقیقه دیرتر آرتین به سراغش رفته بود می مُرد . بابا می گفت آرتین بهشون زنگ زده و ماجرا رو گفته و اونا هم برگشتن ایران و وقتی وضع آرسانو دیدن و حرفاشو شنیدن باور کردن که من تقصیر نداشتم .
شب موقع خواب گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره آرسان یخ کردم به سختی دکمه سبز رو فشار دادم چند لحظه ای سکوت برقرار شد .
- سلام
romangram.com | @romangram_com