#احساس_من_پارت_58


- من بر نمی گردم شیراز .

دایی : از چی می ترسی غزاله ؟چرا نمی فهمی آرسان حالش خوبه ،کسی کاری به تو نداره .

- از کجا معلوم دروغ نمی گید ؟!

بهرام با عصبانیت گوشیشو از توی جیبش درآورد و مشغول شماره گرفتن شد .گوشی رو آیفون گذاشت . بعد از چند تا زنگ گوشی برداشته شد :

- بله؟

بهرام : الو آرسان خودتی ؟

- بهرام تویی ؟

بهرام گوشی رو قطع کرد

- صداشو شناختی ؟ حالا باورت شد زنده است؟

- آره صدای خودش بود ولی من بر نمی گردم شیراز .

بابا: چرا دخترم ؟ مگه دلت نمی خواد برگردیم خونمون و مثل سابق بشیم.

پوزخند زدم:

- شما که منو از خونتون بیرون کرده بودین .

دایی :بس کن غزاله الان وقت سرزنش کردن نیست ،دیر میشه باید بریم فرودگاه.

با حرص گفتم:

- حالا تو چرا انقدر عجله داری ؟

دایی :می خوام امروز قبل از غروب خورشید برم سر خاک مادرت .


romangram.com | @romangram_com