#احساس_من_پارت_56
- بیچاره مریض ها باید چه دکتر اخمویی رو تحمل کنن.
- مگه من چمه ؟ دکتر به این خوش اخلاقی ،خوشگلی ،خوشتیپی خیلی هم دلت بخواد!
- دایی یه خورده از خودت تعریف کن ،بابا آخه چقدر تو فروتنی
- خیلی خوب، دیگه بسه متلک گویی. من رفتم خداحافظ .
- خداحافظ
بعد از رفتن دایی رفتم تو حیاط یه خورده واسه خودم گشتم و فکر کردم شاید بهتر بود به دایی همه چیز رو می گفتم. اول و آخرش که چی بالاخره دیر یا زود همه چیز معلوم می شد تا آخر عمرمم که نمی شد پنهان بشم . دایی هم حتما انقدر مرد هست که لوم نده . بالاخره من تنها یادگار خواهرشم ،حتما دلش نمی خواد منو پای چوبه دار ببینه .
چند هفته گذشت کابوس های شبونه من ادامه داشت. دایی هر دفعه بیشتر از قبل پا پی ماجرا می شد اما من هربار طفره می رفتم تا اون شب که خوابی وحشتانک تر از همیشه دیدم. همیشه کابوسم تا وقتی که طناب رو به دور گردنم می انداختن ادامه پیدا می کرد اما اون شب کابوسم طولانی تر شد صحنه ای که صندلی رو از زیر پام کشیدن هنوز هم در خاطرم هست . هنوز وقتی یاد اون صحنه می افتم تنم می لرزه . من بالاخره اون شب همه چیز رو از اول برای دایی گفتم دایی مثل همیشه سکوت کرد، اولش فکر کردم تا بفهمه سریع می گه باید بری خودتو تحویل بدی ولی دایی هیچی نگفت نه اون روز و نه روز های دیگه . رسول خوش اخلاق شده بود می گفت و می خندید. انگار هیچ اتفاق خاصی نیفتاده رفت و آمد های نیما زیاد شده بود. نیما وکیل یه شرکت بازرگانی بود و برای خودش برو و بیایی داشت . وقتی می دیدمش ناخودآگاه به یاد دوران کودکی می افتادم و پر شر و شور می شدم . نیما مثل قبل بود شوخ و پر طراوت و این حسشو به من هم منتقل می کرد از وقتی همه چیز رو به دایی گفته بودم کابوس هام کمتر شده بود. اون روزها با وجود نیما و رسول زندگی دوباره روی خوشش رو به من نشون داده بود.
6 ماه گذشت .پ نجشنبه بود و اواخر خرداد ماه بود . هوا زیادی گرم شده بود با نیما رفته بودیم خرید . نزدیک های ظهر بود که منو رسوند خونه، در قفل نبود با خودم فکر کردم حتما دایی امروز زودتر از بیمارستان برگشته با خوشحالی درو خونه رو باز کردم رفتم داخل و از توی حیاط با صدای بلند گفتم:
-من اومدم
بدون اینکه نگاهی به جا کفش بندازم کفشمو درآوردم و رفتم داخل خونه :
-سلام بر دایی عزیز تر از.......
با دیدن بهرام خنده روی لبم ماسید با نگاه به دنبال دایی گشتم اما به جای دایی بابا رو دیدم که روی یکی از مبل ها نشسته بود. مغزم قفل کرده بود نمی دونستم دور و برم فکر اینکه دایی لوم داده مثل خوره وجودمو می خورد . قدمی به عقب گذاشتم باید فرار می کردم خواستم یه قدم دیگه به عقب بردارم که از پشت به چیزی برخورد کردم. رومو که برگردوندم دایی رو دیدم با بغض گفتم:
-دستت درد نکنه دایی خوب از یادگار خواهرت مواظبت کردی.
- آروم باش.
فریاد زدم
- آروم باشم ...آخه بی انصاف چرا اینا رو خبر کردی حداقل مستقیم به پلیس زنگ می زدی . چرا به اینا گفتی ها (گریه ام گرفت) چرا به اینایی که حتی حاضر نشدن به حرفم گوش کنن گفتی؟! اینایی که مثل یه تیکه آشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون گفتی ،ها واسه چی اینارو خبر کردی ؟چرا حرف نمی زنی ؟ لعنتی چرا حرف نمی زنی ؟
دستی روی شونه ام قرار گرفت صدای گریه آلود بابا تو گوشم پیچید:
romangram.com | @romangram_com