#احساس_من_پارت_54
یهو جرقه ای تو ذهنم زده شد.
- وای نیما تویی ؟! چقدر دلم برات تنگ شده بود .
دستشو به طرفم دراز کرد خواستم دستمو توی دستش بذارم که با چشم غره دایی نیما دستشو عقب کشید .
دایی- خیلی به موقع اومدی نیما دیگه کم کم داشتیم غذا رو می کشیدیم .
نیما: نه من مزاحمتون نمی شم .
- نه بابا مزاحم چیه شما مراحمید آقا .
دایی : غزاله کمک کن سفره رو پهن کنیم .
سفره رو با کمک نیما پهن کردیم .سر غذا نیما مدام از بابا و بهرام می پرسید ،من هم سعی می کردم با جواب های مختصرم هم اونو هم عمو رو بپیچونم . بهشون گفتم بابا و بهرام برای یه مدتی رفتن فرانسه و منو فرستادن اصفهان تا تنها نباشم . نیما بگی نگی قانع شد ولی نگاه های رسول با زبون بی زبونی بهم می گفت خر خودتی. نیما بعد از ناهار کمی پیش ما موند و بعد رفت . تا شب رسول مشغول کتاب خوندن شد من هم از روی ناچاری تلویزیون نگاه کردم البته بیشتر حواسم دور و بر حوادث اون چند ماه می چرخید . یاد حرفای آرسان درباره آرتین افتادم. اگه اون شب اون اتفاق نیفتاده بود الان چند ماه از زندگی مشترکم با آرتین گذشته بود . حتما تا الان کارخونه هارو ادغام کرده بود و کارخونه باباشو از ورشکستگی نجات داده بود و طبیعتا وقتی خرش از پل می گذشت یه جوری از خجالت من در می اومد. به آرسان فکر کردم ، به تموم اون چند ماهی که تو خونش بودم. تو اون مدت آرسان حتی نگذاشت تو دلم آب تکون بخوره . حقش نبود اونطوری جواب محبتاشو بدم . رسول بعد از رفتن نیما دیگه چیزی ازم نپرسید فقط گهگداری سرشو از روی کتاب بلند می کرد و به من نگاه می کرد و سری از روی تاسف تکون می داد . شب هم یه غذای مختصر درست کرد باز هم سر سفره سکوت کرد . نمی دونم یهو چه مرگش شده بود که اینقدر ساکت شده بود. بعد از شام شب به خیری گفت و رفت توی اتاقش من هم بلافاصله بعد از اون رفتم تو اتاقم بعد از چند ساعت غلت خوردن توی رختخواب بالاخره خوابم برد.
***
-تو رو خدا ببخشید به خدا تقصیر من نبود یهویی شد. بابا تورو خدا کمکم کن من نمی خوام بمیرم. بابا خواهش می کنم به خدا نمی خواستم آرسانو بکشم، یهویی شد. تورو خدا منو اعدام نکنید به خدا من نمی خواستم اینطوری شده تورو خدا خواهش می کنم.
با ضربه هایی که به صورتم خورد از چشمامو باز کردم.
- نترس دایی جون ، خواب بد می دیدی. نترس عزیزم ، نترس.
به گریه افتادم دایی بغلم کرد بالاخره بعد از کلی حرف آرامش بخش خوابم برد.
صبح که از خواب بیدار شدم دایی مشغول دم کردن چایی بود با سر سنگینی جواب صبح به خیرمو داد . روی کابینت نشستم دوباره صدای اعتراض گونه اش بلند شد :
- برای چی رفتی روی کابینت نشستی بیا پایین دختر !
-جام خوبه راحتم .
- من ناراحتم
romangram.com | @romangram_com