#احساس_من_پارت_53

- باشه باشه غلط کردم هرچی تو بگی برو برو .

از آشپزخونه بیرون رفت. من بدبخت هم که شانس ندارم از چاله در اومدم افتادم تو چاه. یه نگاه به غذا ها انداختم یه ناخنک زدم نه بابا این دایی ما هم اگه اخلاق نداره به جاش آشپزیش بدک نیست. خواستم یه خورده دیگه برنج بردارم که صداش اومد.

- انقدر دست تو اون غذا نکن .

هول شدم دستم به بدنه قابلمه خورد.

- اوخ سوختم اه تو چرا اینجوری می کنی ؟!

- پاشو برو روسری و مانتتو بپوش مهمون داریم.

- کی هست حالا ؟

- برو حاضر شو وقتی اومدی میبینیش.

رفتم توی اتاق اولش نمی خواستم روسری سرم کنم ولی وقتی یاد اخم های رسول افتادم روسری هم سرم کردم .از اتاق بیرون اومدم صدای تعارف و خوش آمد گویی می اومد سرک کشیدم یه مرد جوون با یه ریش پروفسوری با یه سامسونت توی دستش این دیگه کیه؟

رفتم جلو و سلام کردم با لبخند و محترمانه جواب سلاممو داد .

رسول : یعنی باور کنم شما دوتا همدیگرو یادتون نمی یاد؟

یه نگاه دیگه به پسره انداختم اونم با دقت به من نگاه می کرد .

- نه فکر نکنم قبلا دیده باشمشون !

رسول : آخه مگه این کوچه چند تا زلزله داشت؟ یادتون رفته دوتایی با هم آسایشو از این محل سلب کرده بودید ؟یادتون رفته چقدر شیشه شکوندین ؟

پسره با تعجب به من نگاه کرد

(غزال تویی!؟)

حرفای عمو کم و بیش برام گنگ بود .

(منم نیما ....نیما کشوری )

romangram.com | @romangram_com