#احساس_من_پارت_49
- آره دیگه پس توقع داشتی با چی بیام ؟
- وای وای امان از این بابای تو، آخه چطوری یه دختر تنها رو با ماشین ول کرده تو جاده.
دیگه داشت حرصمو در می آورد.
-رسول بذار بیام داخل بعد شروع کن به موعظه کردن.
-خیلی خوب بیا بریم درو باز کنم ماشینو بیار داخل.
ماشینو بردم داخل . کیسه لباسامو برداشتم وقتی کیسه رو دید با تعجب گفت:
- این دیگه چیه ؟مگه چمدون نداشتی که اسبابتو ریختی تو پلاستیک؟
- هول هولکی شد بعد وقت نکردم همه چیزامو بیارم .حالا بعداً اینجا میرم خرید یه چند دست لباس می خرم حالا اگه سوالاتون تموم شده بریم داخل .
رفتیم داخل خونه هنوز بوی مادر بزرگو می داد با افسوس گفتم:
-کاش حداقل قبل از فوتش یه بار دیگه دیده بودمش .
- بیچاره خیلی دوست داشت تو و بهرام رو ببینه . نگفتی برای چی تنهایی اومدی اینجا ؟نگو اومدی به من سر بزنی که باور نمی کنم . ببینم نکنه یه وقت خدایی نکرده زبونم لال روم به دیوار از خونه فرار کردی ؟
- فرار کدومه تو هم؟ اصلا تو چرا اینجوری شدی ؟چرا انقدر گیر می دی ؟ بابا بذار برم تو اتاق لباسی عوض کنم یه آبی به دست و صورتم بزنم ، خستگی راه از تنم بیرون بره بعد میام پیشت هرچقدر خواستی غر بزن.
- خیلی خوب برو ولی تو بالاخره باید به من بگی واسه چی اومدی اینجا !
با حرص دندونامو رو هم فشار دادم:
-چشم می گم
خونه مادربزرگ اتاق زیاد داشت اما یکی از اتاق ها بود که از بچگی من و بهرام سرش دعوا داشتیم، رفتم تو همون اتاق .کاش خانم جون زنده بود حالا چجوری این رسولو بپیچونم . کافیه بفهمه چه غلطی کردم .کت بسته و پا بسته به پلیس تحویلم می داد. لباسمو عوض کردم و چند ساعتی استراحت کردم و نزدیک های ظهر از اتاق بیرون اومدم . داشت سجاده نمازشو جمع می کرد.
-سلام
- علیک سلام ساعت خواب .
romangram.com | @romangram_com