#احساس_من_پارت_50


- جاده حسابی خسته م کرده بود .

رفتم روی یکی از مبل ها نشستم.

-خانم جون که از مبل خوشش نمی اومد چطور گذاشته مبل بخری؟

- بنده خدا این آخریا نمی تونست رو زمین بشینه به خاطر همین مبل خریدم.

- چه حیف شد ندیدمش .

- پاشو پاشو اذون گفته برو نمازتو بخون بعد بیا با خیال راحت بشین .

شونه ای بالا انداختم و با بی تفاوتی گفتم :

-من نماز نمی خونم

- به به دست بابات درد نکنه با این دختر بزرگ کردنش !

- رسول به جای این حرفا یه فکری به حال ناهار کن خیلی گشنمه .

- همه چی تو یخچال داریم برو هرچی می خوای برای ناهار درست کن.

- من که جز نیمرو چیزی بلد نیستم.

آهی کشید :

- ای خواهر کجایی ببینی شوهرت چی تربیت کرده ؟

- وای تورو خدا دوباره شروع نکن!

- ببینم حالا با این همه هنر و خانمی که داری ازدواجم کردی؟

- ازدواج؟ .نه... نه هنوز مجردم !


romangram.com | @romangram_com