#احساس_من_پارت_48


-حالا آقا اجازه هست بیایم بغلتون کنیم .

بالاخره اخماشو باز کرد و خندید دوباره پریدم بغلش:

-وای دایی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده .

دوباره منو از خودش جدا کرد و اخماشو تو هم کرد.

- انقدر دلت برام تنگ شده بود که رفتی و پشت و سرتم نگاه نکردی انگار نه انگار که اینجا یه دایی و مادر بزرگ هم داری ؟!

- خیلی خوب دایی حالا وقت واسه گله کردن زیاده . راستی مادر بزرگ کجاست ،دلم خیلی براش تنگ شده.

سرشو پایین انداخت

-مادر دو سالی هست فوت کرده .

با تعجب گفتم: پس چرا ما نفهمیدیم اصلا چرا به ما خبر ندادید؟

عینکشو روی چشمش گذاشت .

- به اون پدر بی عاطفت خبر دادم ولی انگار نه انگار . بی انصاف فقط از پشت تلفن تسلیت گفت ،نکرد حداقل برای ختمش بیاد .حالا هم می دونم تورو برای این خونه فرستاده. می دونم چشمش دنبال این خونه است، اومده دنبال سهم الارث خواهر خدا بیامرزم. حالا خودش کجاست افتخار ندادن بیان اینجا ؟ بهشون زنگ بزن بگو رسول خوش نداره فامیلش تو اصفهان تو هتل بمونن . زنگ بزن بگو بیان اینجا.

- چی می گی دایی تو ....من تنها اومدم سهم الارث چیه ...این حرفا چیه می زنی؟

- تنها اومدی؟ واسه چی؟ اون برادر بی غیرتت چطوری گذاشته این همه راهو تو این جاده ها تنها بیای؟

- وای رسول ول کن دیگه گیر دادیا ، بابا ناسلامتی مهمون واست اومده . بی انصاف حداقل بذار بیام داخل بعد به جون من غر بزن.

- خیلی خوب حالا چمدونات کو ؟

- تو ماشین.

- مگه با ماشین اومدی؟


romangram.com | @romangram_com