#احساس_من_پارت_47
گوشی رو گذاشت . برای دیدن مامان بزرگ دل تو دلم نبود . چند دقیقه ای طول کشید تا در باز شد چهره مردی با ریش و سبیل و عینک با پیراهنی که تا آخرین دکمشو بسته بود جلوم نمایان شد ،سرش پایین بود .
-سلام
- سلام علیکم خواهر امرتونو بفرمایید؟
از کنار شونه اش نگام به داخل خونه افتاد. ناخود آگاه اون مرد و کنار زدم و رفتم داخل .با خوشحالی بالا و پایین می پریدم همه چیز مثل همون موقع بود .
- خانم مگه اینجا طویله اس سرتونو مثل (ادامه حرفشو خورد)بفرمایید بیرون خانم بفرمایید .
- شما اصلا کی هستید که بخواید منو بیرون کنید ؟ببینم نکنه باغبون مادربزرگی ها؟
سرشو به طرف آسمون بالا برد.
- کجایی مادر کجایی ببینی این رسولت گیر چه اعجوبه ای افتاده؟
با خوشحالی فریاد زدم:
-رسول تویی؟
پریدم تو بغلش .
به زور سعی کرد منو از خودش جدا کنه با تهدید و حرص گفت:
- ببین خانم محترم دیگه داری اعصاب منو خورد می کنی به قرآن مجید می زنم ....
از بغلش بیرون اومدم .
- اه دایی رسول چقدر تو خنگی بابا ،منم دیگه غزال .
رسول عینکشو از روی چشمش برداشت و با بهت به من گفت:
-تو دختر عطیه ای ؟
با خنده سرمو به نشونه تایید تکون دادم. با لحن بچه گونه ای انگشتمو بردم بالا گفتم:
romangram.com | @romangram_com