#احساس_من_پارت_46
- آرسان نیا جلو ، نیا جلو به خدا می زنم .
اما اون بی توجه جلو می اومد تا اینکه تقریبا بهم رسید فاصلش باهام خیلی کم بود. تا خواست قدمی برداره و بیاد به سمتم ناگهان چاقو رو فرو کردم تو شکمش روی زمین افتاد. با ترس بهش نگاه می کردم داشت جون می داد . نمی دونستم باید چیکار کنم . از آشپزخونه بیرون اومدم داشتم از ترس سکته می کردم. همینطور دور خودم می چرخیدم. نگاهم به سوییچ ماشین آرسان که روی اپن بود افتاد . تو یه چشم به هم زدن رفتم تو اتاق و به سرعت چند تکه لباس برداشتم مانتومو تنم کردم. از اتاق بیرون اومدم قبل از اینکه از خونه بیرون برم تلفنو برداشتم و شماره آرتینو گرفتم . خدا خدا می کردم شمارشو عوض نکرده باشه . بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت با صدای خواب آلودی گفت:
-بفرمایید
فریاد زدم :
-آرسان داره می میره.
هوشیار شد
- غزال تویی؟
- آره منم ، بهتره بیای به دادشت برسی چون داره میمیره !
بلافاصله گوشی رو قطع کردم. بدون اینکه دوباره نگاهی به آشپزخونه بندازم از خونه بیرون اومدم. به سرعت ماشینو روشن کردم و راه افتادم . تا به خودم اومدم دیدم تو جاده هستم و دارم به سمت اصفهان میرم. امن ترین جا برای من خونه مادربزرگ مادریم بود . بهترین جا بود برای قایم شدن حتما تا الان آرسان مرده .
خسته بودم ولی تا اصفهان یه پشت رفتم . جاده زیاد شلوغ نبود من هم بی توجه به دوربین های توی راه گاز می دادم . خداروشکر خبری از پلیس هم نبود . داشتم از دلهره می میردم از یه طرف می خواستم بدونم چه بلایی سر آرسان آوردم ،از یه طرف می ترسیدم زنگ بزنم به آرتینو بهم بگه آرسان مرده. وای اگه پیدام کنن چی ؟ نه هیچ کدوم از اونا از خانواده مادریم چیزی نمی دونن . نکنه یه وقت بابا بهشون بگه . ولی نه بعد از این همه سال بابا هم به فکرش نمی رسه من رفتم پیش مادر بزرگ. این ماشینم می ترسم برام دردسر شه . باید یه جوری از شرش خلاص شم. بهتره وقتی رسیدم اصفهان بذارمش تو حیاط خونه مادر بزرگ و نیارمش بیرون .ساعت حدودای 8 صبح بود که وارد اصفهان شدم. خیلی وقت نیومده بودم اصفهان با تعجب به دور و برم نگاه می کردم . خیابوناش زیادی گیج کننده بود منم که فقط یه اسم توی ذهنم بود ، چهار باغ . به هزار بدبختی بعد از اینکه از هزار نفر راهنمایی گرفتم وارد چهار باغ شدم . یادمه خونشون کنار یه مسجد بود . دوباره با کمک گرفتن از یه خانم نسبتا مسن که از ورزش صبحگاهی بر می گشت تونستم اون مسجد رو هم پیدا کنم . خونه مادربزرگ بغل دست مسجد بود . بالاخره پیداش کردم هنوز درش همون در قبلی بود. با خوشحالی ماشینو جلوی خونه پارک کردم و از ماشین پریدم بیرون . خدا خدا می کردم خونشونو عوض نکرده باشن . جلوی در رسیدم جای اون زنگ قدیمی حالا یه آیفون تصویری گذاشته شده بود. زنگ زدم بعد از چند دقیقه صدای خواب آلود و عصبانی مردی اومد:
- کیه؟
-منزل اشرف سادات امینی؟
- امرتون؟
-میشه چند لحظه تشریف بیارید دم در؟
- خانم صبح اول صبحی وقت گیر آوردیا، امرتونو بفرمایید ماهم بریم کپه مرگمونو بزاریم.
-حالا شما چند لحظه بیاین دم !
- لا اله الا ا... خدا امروزمونو به خیر بگذرونه.
romangram.com | @romangram_com