#احساس_من_پارت_45

- پاشو بریم ماشین بدجاییه.

اینبار مطیعانه به حرفش گوش دادم و سوار ماشین شدم .

- تو نمی خوای معذرت خواهی کنی؟

- بابت ؟

- بی خیال بابا ولش کن، می ترسم اگه دوباره باهات یک به دو کنم یا خودت یه جاییمو ناقص کنی یا زمینشو فراهم کنی .

- نه دیگه ازت ترسیدمف اون مشت هایی که به اون پسره زدی اگه یکیشو به من بزنی که تا چند روز بیهوش می شم .

- می دونی من اصولا رو بعضیا حتی اگه بمیرمم دست بلند نمی کنم تو هم یه جورایی شدی جزو اونا.

- اونوقت چرا رو اون بعضی ها دست بلند نمی کنی ؟

- چون اونا یه جورایی خاطرشون بد رقم عزیزه .

- مهربون شدی.

- بودم...

دیگه حرفی از اون مهمونی و اون بوسه کذایی نشد. آرسان دیگه هیچ وقت سعی نکرد بهم نزدیک شه . دوباره همه چیز مثل سابق شد با این فرق که آرسان کم تر مهمونی می رفت و اکثر وقتشو تو خونه می گذروند. هنوز هم مثل قبل بهش کم محلی می کردم . گاهی وقتا که یاد بابا و بهرام می افتادم فحشش می دادم و سرش داد می زدم و اذیتش می کردم اما اون مثل همیشه صبور بود و سعی می کرد منو آروم کنه . دوباره فصل امتحان های دانشگاه شده بود . من و آرسان هم رشته بودیم با این تفاوت که اون فوق لیسانس صنایع غذایی داشت و من تازه دانشجوی ترم 3 بودم . آرسان خیلی سعی می کرد تو درسا بهم کمک کنه و البته اگه کمک های آرسان نبود من هیچ وقت با اون همه مشکل روحی که داشتم اون ترمو پاس نمی کردم. آرسان خوب بود ، مهربون بود ولی من هنوز ازش بدم می اومد .هرکاری می کردم سعی کنم دیدگاهمو نسبت بهش عوض کنم و نسبت بهش مهربون تر باشم نمی تونستم. بر عکسش روز به روز بد اخلاق تر می شدم و بیشتر بهش پرخاش می کردم. حدودا شش ماه گذشته بود .اون شب آرسان نصف شب برگشت خونه . من تو اتاق خوابیده بودم که با صدای در اتاق از خواب پریدم . چراغ اتاق روشن شد با ترس از جا پریدم قیافه آرسان خیلی بهم ریخته و نامرتب بود .

آرسان: خوابیده بودی عزیزم ،ببخشید که بیدارت کردم عسلم.

لحنش عوض شده بود کم کم داشتم می فهمیدم حالش طبیعی نیست به طرفم می اومد. از بوی الکل فهمیدم مست کرده . اومد به طرفم خواست بغلم کنه که از زیر دستش فرار کردم و از اتاق بیرون اومدم . آرسان هم به دنبالم می اومد هر از گاهی به در و دیوار می خورد . اصلا حالش خوب نبود فکر کنم زیاده روی کرده بود . هر جا می رفتم به دنبالم می اومد حسابی ترسیده بودم . رفتم تو آشپزخونه اون هم دنبالم می اومد تو یه چشم به هم زدن یه چاقو از روی کابینت برداشتمو با دستانی لرزان چاقو رو به سمتش گرفتم .

- آرسان اگه یه قدم دیگه بیای جلوتر می کشمت.

- اوه ،چه خشن . تو که اینطوری نبودی عزیزم این کارها چیه می کنی زشته . آخه کدوم زنی با چاقو می ره به استقبال شوهرش.

- آرسان به خدا می زنمت .

- اوه اوه چه شجاع شدی خانمی . خب دیگه مسخره بازی بسه چاقو بذار کنار و بیا بغلم.

romangram.com | @romangram_com