#احساس_من_پارت_39

- بالاخره می خوای چیکار کنی؟

- الان فکر کنم فقط می خوام غذا بخورم .

-من جدی پرسیدم!

قاشق چنگالشو تو بشقابش گذاشت.

- کاری خاصی نمی کنیم فقط زندگی می کنیم مثل دوتا دوست . تا کِی نمی دونم ولی در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه. زندگی می کنیم ولی کاری به هم نداریم تو زندگی خودتو کن ،من زندگی خودمو . من خیلی کم میام خونه . روزا که سرکارم شب ها هم که اکثرا مهمونیم . تو هم راحت می تونی درستو بخونی و زندگی کنی.

و من زندگی جدیدمو تو خونه آرسان شروع کردم. اول ها خیلی سعی می کرد باهام شوخی کنه ،باهام حرف بزنه ولی من هربار با جواب کوبنده ای که بهش می دادم حالشو می گرفتم . انقدر که وقتی تو خونه بود اون کار خودشو می کرد و منم کار خودمو . بابا کارخونه رو به معاونش واگذار کرده بود . خبر خاصی ازشون نداشتم حتی شماره تلفنی هم ازشون نداشتم فقط می دونستم رفتن فرانسه. آرسان با یکی از دوستاش یه شرکت صادرات گیاهان دارویی زده بود دوباره همه چیز روال عادیشو گرفته بود.

تا اون شب ...

آرسان زودتر از هر شب برگشت خونه. داشتم تلویزیون نگاه می کردم که با صدای بلند سلام کرد . آروم جوابشو دادم.

اومد و روی مبل رو بروم نشست.

آرسان: می گم پایه ای امشب بریم مهمونی؟

-پارتی؟

- تولده زن دوستمه همون که باهم شریکیم. پارتی نیست ،مهمونیه البته یه خورده شلوغ تر .

- اینجور مجالس مناسب احوالات جنابعالیه، نه من .

- حالا نه تو خیلی تو قید و بند حجاب و دین و نمازی.

- من نه نماز می خونم نه جلوی نامحرم روسری می پوشم ولی بی حیا و هرجایی نیستم.

- بابا همپا ندارم تنهایی هم که حال نمیده بیا بریم دیگه .

- با یکی از دوست دخترات برو.

- می خواهم با تو برم .

romangram.com | @romangram_com